فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

تولد

امروز 29 اسفند 91 ،  سال 87 در همین روز ، شب ساعت 10 دقیقه بامداد 87/1/1 دختر زیبا و خوشگلم زمینی شد. بهترین لحظه ی زندگی من دیدن روی ماه تو خوشگلم بود. هر چند وقتی دنیا اومدی همه می گفتن وااااااااااااااااااای چقدر زشته ، ولی وقتی من نگاهت کردم گفتم زیبا ترین دختر دنیا هستی. فاطمه همیشه می گه مامان خاله راحیل بهم گفته وقتی من دنیا اومدم خیلی زشت بودم . خاله راست می گه . گفتم نه باهات شوخی می کنه. خدای خوبم تو را شکر گذارم که منو قابل مادر شدن دونستی . امیدوارم مادر خوبی برای دخترم باشم . عزیز دلم منو ببخش اگه از دستت عصبانی شدم و رو سرت داد زدم . دیگه دوست ندارم بهم بگی مامان مگه منو دوست ن...
29 اسفند 1391

تولد حضرت زینب (س) و روز پرستار

تولد حضرت زینب (س) را به همه ی دوستای گلم تبریک می گم.   روز پرستار هم به عمه زری و خاله فرهت و خاله افسانه  عزیز و مهربونم تبریک می گم.   یه تبریک خاص هم به خاله فرهت خوبم که برای به دنیا اومدن من خیلی برام زحمت کشیده .انشاالله وقتی بزرگ شدم زحمتاش رو جبران کنم. ...
27 اسفند 1391

جشن نوروز در مهد کودک

این هفته فقط روز دوشنبه فاطمه رو بردم مهد .چون  خودم توی خونه کار داشتم و نمی رسیدم فاطمه رو ببرم مهد و برم بیارمش . امروز صبح مربیش زنگ زد و گفت چرا فاطمه رو نیاوردی امروز جشن داریم . منم سریع به فاطمه صبحون دادم و لباساش رو عوض کردم با آژانس رفتیم مهد . آخر جشن رسیدیم . تولد یکی از بچه های پیش دبستانی بود و دوباره بچه ها رو توی سالن مهد جمع کردن . مربیش گفت ساعت 11 بیا دنبال فاطمه منم دوربین عکاسی رو بهش دادم و گفتم که ازش عکس بگیره . چون روز آخر بود گفتم یه عیدی به مربیش بدم و رفتم یه روسری براش خریدم و موقعی که رفتم فاطمه رو بیارم بهش دادم . در آخر هم به خانم مدیر و بقیه مربیا پیشا پیش عید رو تبریک گ...
24 اسفند 1391

آخرین روز ترم زمستان

امروز آخرین روز ترم زمستانه کلاس زبان بود . فاطمه خسته شده بود و می گفت دیگه نمی رم. جلسه آخر جشن شعر خوانی داشتند . نیم ساعت از کلاس که گذشت مامانها رفتن تو کلاس به جای بچه ها نشستن و اونا هم شعر ایی که توی این ترم یاد گرفته بودن برای مامانا خوندن. به دو تا از دوستاش کارت تولد دادم چون دیگه اونا رو نمی دیدم . بعد از کلاس رفتیم خونه آقام اینا . مامانم بهم گفت عموت زنگ زده و گفته بهت بگم از روز شنبه خونشون روضه است . گفتم به چه مناسبت گفت ایام فاطمیه است . منم تصمیم گرفتم که تولد فاطمه رو بندازم عقب چون به هیچ وجه توی این ایام تولد نمی گیرم . باباش گفت چه اشکال داره بچم ناراحت شد . فکر می کنه دیگه براش تولد...
21 اسفند 1391

کولر ها روشن شد

الان دو سه روزی می شه که هوا گرم شده . زمستون ما هم تموم شد . بهارمون از راه رسید ، درختها همه شکوفه کردن ، به قول فاطمه درختها غنچه کردن . توی کوچه که رد می شیم درخت خونه همسایه بهار کرده منو فاطمه بهارایی که زیز درخت افتاده رو بر می داریم و می آریم توی خونه روی میز می ذاریم . خیلی بوی خوبی دارن . فاطمه می گه غنچه های درخت لیمو مامان جون هم مثل این درخته همه اش می ریزه. دو روز پیش پنکه روشن کردیم و از امروز کولر . چون خیلی هوا گرم بود . دمای هوا 26 درجه بود. خب چیکار کنیم تابستون از راه رسید . چون زمستون و بهارمون تموم شد. بهار امسالمون ازاول اسفند تا 15 اسفند بود. زیاد بوده آره     ...
14 اسفند 1391

نمایش

دیروز که رفتم فاطمه رو از مهد بیارم به محض اینکه منو دید گفت مامان فردای سه روز دیگه باید حتما" بیام مهد . فردای سه روز دیگه یعنی چی دخترم . چرا باید مهد باشی؟ گفت مامان من توی نمایش بازی می کنم ، من بچه خرگوشم ، فاطمه بادروح مامان خرگوشه ، به محمد  گفتن که گرگ بشه گفت من خجالت می کشم و به جای اون سورن گذاشتن و فاطمه زارعی هم کلاغه. گفتم داستانش چیه ؟ گفت مامان مثل شنگل و منگول . گفتم برام تعریف کن . گفت آقا گرگه می خواد بیاد بچه خرگوشه رو بخوره بعد کلاغه می ره ب مامان خرگوشه می گه و مامانش می آد نجاتش می ده . خلاصه و مفید برام تعریف کرد . گفتم تو توی نمایش چی می گی . گفت مامان حوصله ندارم برات تعریف کردم دیگه . ...
13 اسفند 1391

فاطمه به اردو رفت

امروز صبح ساعت پنج و نیم  وقتی که من بیدار شدم برای نماز دیدم فاطمه هم بیدار شد و گفت که مامان بریم مهد کودک گفتم نه هنوز زوده بگیر بخواب . گفت باید امروز برم اردو گفتم زوده مامان خودم بیدارت می کنم . ساعت هفت و نیم بود که بیدارش کردم هر روز تا ساعت هشت باید باهاش بازی می کردم تا از سر جاش بلند بشه ولی امروز زودی بلند شد رفت دستشویی و دست و صورتش رو شست .منم لباساش رو عوض کردم و ساعت هشت از خونه زدیم بیرون . بر عکس همیشه که ساعت هشت و نیم می رفتیم.براش از سوپری بسکویت ؛ کیک ، چیپس و پفک خریدم  گفتم برای تغذیه . مدیر مهد گفت ساعت نه بچه ها رو می بریم و ساعت دو بیاید دنبالشون. ساعت یک و نیم بود که از خونه رفتم بیر...
9 اسفند 1391

اردو

قراره روز چهار شنبه مهد کودک بچه ها رو ببرن اردو . به والدین گفتن که رضایت نامه بیارید من به بابای فاطمه گفتم اول مخالفت کرد که فاطمه با بچه ها بره ولی وقتی فاطمه بهش گفت همه بچه ها می خوان برن تو هم اجازه بده که منم برم . با کلی گریه و زاری بلاخره باباش قبول کرد. بچه ام داره روز شماری می کنه برای رفتن اردو. امروز صبح که خواستم ببرمش مهد بهم گفت :مامان چهار شنبه چند روزه دیگه می شه . ــ  دو روز دیگه . ــ یعنی فردا ــ نه ــ یعنی فردای فردا ــ آره ــ دو روز دیگه می شه فردای فردا ــ نه مامان بگو پس فردا ــ نه همون فردای فردا ــ هر چی شما بگید.   ...
8 اسفند 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد