فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

اتفاقات یکماه

سلام دوستان عزیز؛ دیگه مثل قبل نمی تونم بیام و پست بذارم . گرفتاریها زیاد شده مدرسه و درس و مشق فاطمه ؛ مراسم هایی که هر ساله توی ماه محرم داریم . پنجم محرم روز شیرخوارگان بود. من نذردارم که هر سال فاطمه رو به این مراسم ببرم . هر سال لباس سبز براش درست می کردم و با لباس سبز می رفتیم ولی امسال براش عبا درست کردم و با لباس مشکی به مراسم رفتیم.       13 آبان روز دانش آموز بود چون ماه محرم بود مدرسه نتونست جشن بگیره به جای جشن سفره حضرت رقیه (س) انداختن. هر کسی توی کلاس قرار شد برای سفره یه چیزی بیاره . قرار شد فاطمه سیب ببره.         &...
20 آبان 1393

اولین باران پاییزی

امروز صبح اولین باران پاییزی بارید. صبح که اومدم فاطمه رو ببرم مدرسه دیدیم زمین خیسه . فاطمه گفت مامان بارون اومده . وقتی رسیدیم مدرسه زنگ صبگاهی زدن و فاطمه رفت تو صف ایستاد . هنوز برنامه صبحگاهی شروع نشده بود که بارون اومد . برنامه اجرا نشد و بچه رفتن سر کلاس. فاطمه اومد گفت مامان ما ورزش داریم خانم ورزش ما رو نمی آره تو حیاط تا ورزش کنیم.منم بهش گفتم حتما" تو کلاس بازی می کنید. یاد اون موقع ها که ورزش داشتیم و معلم ورزشمون روزهای بارونی تو کلاس با بچه ها بازی می کرد. چند کلمه رو رو تخته سیاه می نوشت و بعد از چند دقیقه اونا رو پاک می کرد و می گفت شما کلمه ها رو بنویسید. هرکسی همه ی کلمات رو می نوشت برنده بود. یا ی...
26 مهر 1393

جشن قرآن

شانزده مهر ماه روز جشن قرآن بود. صبح برای بچه ها جشن گرفته بودن و کتاب قرآن بهشون داده بودن. طبق تعریفای فاطمه خانم؛ صبح بعد از برنامه صبحگاهی اونا رو برده بودن توی نماز خونه و برای هر کدوم از بچه های کلاس اولی یه دونه رحل و قرآن گذاشته بودن . که هر کدوم از بچه ها پشت یه دونه رحل نشسته بودن. براشون شیرینی و کیک داده بودن چند تا  از بچه ها شعر خونده بودن و در آخر هم کتاب درسی قرآن رو بهشون داده بودن.   فاطمه و دیبا همکلاسیش فاطمه و یاس دختر خاله اش ...
21 مهر 1393

شروع سال تحصیلی

گل قشنگم امروز کلاس اولی شد. فاطمه امروز صبح ساعت شش از خواب بیدار شد. دست و صورتش رو شست ؛ مسواکش رو زد بعد از خوردن صبحانه لباساش رو پوشید با هم به مدرسه رفتیم. یک ساعتی توی مدرسه معطل شدیم تا بقیه بچه ها اومدن. توی این فاصله من با فاطمه توی مدرسه دوری زدیم و همه جای مدرسه رو بهش نشون دادم. مراسم جشن شکوفه ها با تلاوت قرآن مجید آغاز شد. بعد مدیر مدرسه صحبت کرد و معاون و معلمان کلاس اول رو معرفی کرد. دو تا کلاس اول بودن ؛ اول الف و اول ب . فاطمه توی کلاس اول ب افتاد. توی مدرسه یکی از دوستای همکلاسی مدرسه ام رو دیدم. اون هم دخترش رو آورده بود. به فاطمه گفتم یه زمانی من و دوستم همکلاس بودیم حالا شما بچه ها با هم همکلاس شد...
31 شهريور 1393

مسافرت تابستونی

روز جمعه 93/6/7 با عمه و دو تا دختر عمه ام رفتیم شیراز. صبح حرکت کردیم صبحونه رو کازرون خوردیم و ناهار رو دشت ارژن. ساعت دو بود که رسیدیم شیراز. رفتیم هتل ؛ کمی استراحت کردیم . ساعت هشت و نیم بعد از نماز رفتیم ستاره فارس. بابای فاطمه ؛ فاطمه رو با دختر عمه اش پونه برد پارک که طبقه بالای پاساژ بود.من و عمه هم رفتیم مغازه ها رو نگاه کردیم .من یه بلوز برای فاطمه خریدم .ساعت یازده بود که بر گشتیم هتل. صبح روز شنبه رفتیم بازار وکیل برای ناهار هم رفتیم رستوران صوفی.بعد از ظهر رفتیم پاساژ زیتون . بازم فاطمه با باباش رفت پارک و ما هم از این مغازه به اون مغازه. شام  هم توی رستوران پاساژ خوردیم. صبح روز یکشنبه رفتیم برای فاطمه لوازم ت...
13 شهريور 1393

خرید مدرسه

هفته پیش دوازدهم مرداد بود که رفتیم و مانتو شلوار مدرسه ات رو از تولیدی گرفتیم.مانتو شلوار امسالت سبز رنگه. امسال مانتو شلوار آماده و دوخته شده بود و من باید سایز مانتو رو انتخاب می کردم . متاسفانه سایز یک اندازه ات نبود و سایز دو هم بزرگ بود. اینم دوخت تولیدیهاست دیگه . منم مجبور شدم سایز دو رو بردارم . شلوارش باید کوتاه بشه. پارسال برای پیش دبستانی رفتیم تولیدی که معرفی کرده بودن اونجا اندازه هاشون رو می گرفتن و سایز خودشئن مانتو می دوختن ولی امسال اینطور نبود. دیروز هم من و فاطمه رفتیم کیف و قمقمه آب خریدیم. کفش و لوازم تحریر مونده که  آخر شهریور براش خرید می کنم.قرار بود بریم تهران خرید مدرسه کنیم که با این سقوط هواپیما ها ...
23 مرداد 1393

طلوع اولین سالگرد

یه رفتن هایی هست که تمام شعرهای دنیا را به پایش بریزی بر نمی گردد. من ؛ رفتن پدر را با قلب و روحم تجربه کردم.   چه سخت است احساس یتیمی... چه سخت است خالی شدن یکباره زمین در زیر پا و فرو ریختن ناگهانی کوهی به نام پدر.... چه سخت است نشنیدن صدای مردی که همیشه نامت را به مهربانی صدا کرده.... چه سخت است بی پدری....   آقا جونم یک سال از رفتنت گذشت و چه زود گذشت.بعد از یک سال من هنوز رفتنت را باور نمی کنم....     ...
7 مرداد 1393

عید سعید فطر

همیشه لحظه خداحافظی صاحب خانه کنار در می ایسته و به مهمانش لبخند می زنه " لبخند خدا بدرقه زندگییتون"   عید سعید فطر بر همه ی شما دوستان گلم مبارک. ...
7 مرداد 1393

درد دوری

تو ی دنیایی که تو نباشی می خوام اون دنیا نباشه. دلم خیلی بیشتر از حجمش پر است : پر از جای خالی تو پر از دلتنگی برای نگاه تو چه غمگین و تلخ بود گذرت از سکوت سرد بی باران ابرهای خدا؛ تو به دیار یار رفتی ؛ ای کاش ببارد بارانی پاک روی این وسعت تنهایی دلمان که آبستن بارش درد فراق است و بغضمان همیشه در گلو چون سنگ... پدر عزیزم جای خالیت برای من و همه آنهایی که می شناختنت برای همیشه خالی می ماند و در این سکوت بالاتر از فریاد و در میان عمیق ترین تاریکی ها به خاکی می نگرم که نگاه های مهربانش را از ما دریغ داشت... این روزها تداعی روزهای تلخی است که دوباره بی تابم می کند. پروردگارا رحمت و غفران واسعه را شامل پدر مهربانم کن. ...
14 تير 1393
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد