فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 3 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

روز وفات حضرت محمد (ص)

امروز 28 صفر مصادف با وفات پیامبر اسلام (ص) است . امسال هم مثل هر سال مسجدمون مراسم داشت. صبح تابوت رو تحویل گل فروشی دادیم و بعد از ظهر برای مراسم رفتیم تحویل گرفتیم . امسال جای آقا جون واقعا" خالی بود. توی مراسم هر جا که نگاه می کردم جاش پیدا بود . درسته امسال خودش نبود ولی من حس می کردم آقا جونم بین سینه زنها هست مثل هر سال . اینم عکسایی که امروز از مراسم گرفتم. این عکس آقا جونم مربوط به پارساله               ...
15 دی 1392

فاطمه و عزاداری امام حسین (ع)

سلام دوستان خوب و مهربونم. ممنونم از همه ی شما که بهم سر زدید و برام کامنت گذاشتید. من توی این دهه اصلا" حالم خوب نبود . هر جا که می رفتم جای خالی آقام رو می دیدم. امسال اولین سالی بود که حضور فیزیکی نداشت ولی مطمئنم که روحش همه جا بود. شب اول محرم گل خریدم و با عکسش رفتم مسجد . عکسش رو به جای خودش گذاشتم و گفتم آقا جونم ، عزیز دلم می دونم اینجایی ................. خونه ننه بزرگ مثل هر سال روضه داشتن از اول محرم تا شب 25 محرم . الان 15 شب اون گذشته .منو فاطمه هر شب می ریم اونجا . مسجد هم تا شب 13 مراسم داشت که بعد از خونه ننه بزرگ می رفتیم مسجد. روز تاسوعا و عاشورای امسال بدترین روزی بود که گذشت .من هر سال می ...
28 آبان 1392

فاطمه و همایش شیرخوارگان

این پرچم خاله افسانه برای آقا جون درست کرده.   فاطمه و یاس دختر خاله اش امسال همایش شیرخوارگان رو توی مجتمع ورزشی آزادگان که ماکت خیمه گاه حضرت ابوالفضل (ع) رو گذاشتن گرفته بودن. البته توی مصلای نماز جمعه هم مراسم بود. من هر سال فاطمه رو می بردم مراسمی که توی گلزار شهدا می گرفتن ولی امسال اونجا مراسم نگرفته بودن و دلیلش هم نفهمیدم . با فاطمه و مامان جون و خاله فرشته رفتیم خیمه گاه. مراسمش مثل هر سال نبود . ولی خوب بود . تا سال دیگه ببینم زنده ام که بتونم دوباره توی این مراسم شرکت کنم یا نه. ...
20 آبان 1392

محرم امسال نیستی

آقا جونم این روزها جای دو نفر در من خالی است. من که بی تو هیچم و تویی که دیگر هیچ وقت نیستی... و من هنوز نبودت را باور ندارم........... این روزا می گذره ولی بدون تو خیلی سخت می گذره.... آقا خیلی دلم برات تنگ شده. فاطمه بهم می گه مامان اگه آقا جون نیستش ولی روحش هست  پس اینقد گریه نکن . پنجشنبه که می ریم سر خاک آقام فاطمه اولین کاری که می کنه می گه آقا جون سلام.و وقتی هم که می خوایم بیام خونه بازم می آد کنار قبر می ایسته و می گه آقا جون خداحافظ. بعد می گه مامان من با روح آقا جون سلام می کنم. قربونت برم که چقدر با هوشی .   ماه صفر (اربعین پارسال ) ...
17 آبان 1392

محرم

السلام و علیک یا ابا عبدالله،  السلام و علیک یاابن رسول الله ، السلام و علیک یا ابن امیر المومنین ، السلام و علیک یا ابن فاطمه سیده النساء العالمین     ...
7 آبان 1392

عکس مراسم

پیراهن سیاه ز تن دور می کنیم آن را ذخیره کفن و گور می کنیم اجر دو ماه گریه ی بر غربت حسین تقدیم مادرش از راه دور می کنیم عزاداریتان قبول ، ربیع مبارک! پیامبر (ص) فرمود : هر کس پایان ماه صفر را خبر دهد بهشت بر او واجب است. عکسای دیروز از مراسم وفات پیغمبر (ص) فاطمه با یاس دختر خاله اش ا ین تابوتیه که می بریم گل فروشی و گل بهش میزنن.پول گل هم مردم می دن. هر کسی نذر می کنه و تا سال بعد که نذرش برآورده می شه  می آد پول میده .با پولایی که جمع آوری می کنیم می دیم گل فروشی تابوت رو تزئین می کنن. پا یا ن مراسم عزادارا می آن و گلهای رو تابوت رو بر می دارن برای برآورده شدن حاجاتشون. ...
23 دی 1391

مراسم آخر صفر

مسجد غریب یکی از مساجد قدیم شهر می باشد که در یکی از چهار محله قدیم بوشهر(کوتی ، شنبدی ، دهدشتی و بهبهانی ) است . روز 27 صفر مراسمی برگزار می کنن که من دو ساله که به این مراسم می رم. دوسال پیش من یه مشکلی برام پیش اومد که در بیمارستان بستری شدم . یادمه اول ماه صفر بود . خیلی حالم بد بود و وقتی بستری شدم تا شب نفهمیدم چه اتفاقاتی افتاده . فقط می دیدم که همه ی خانواده ام بالای سرم هستن و چشماشون قرمز و هر چند ساعتی  یکبار ازم خون می گرفتن و می بردن برای آزمایش . اون موقع یکی از دوستام اومده بود بیمارستان پیشم و دیده بود که حالم خیلی بده منو نذر کرده بود که خوب بشم و منو به این مراسم ببره . بعد از پنج روز خدا منو دوباره...
22 دی 1391

سفره حضرت رقیه(ع) در مهد کودک

امروز توی مهد کودک سفره حضرت رقیه (ع) داشتن . دیروز مامان رفت و بسکویت کرمدار و بسکویت خرمایی با ژله و لواشک و برای دخترا کش مو و برای پسرا ماشین خرید . مدیر مهد هم نون و پنیر با حلوا و آجیل مشکل گشا براشون آماده کرده بود. با همدیگه نشستیم و چیزا رو بسته بندی کردیم . فاطمه جون هم کمک می کرد . بسته ها رو وقتی خواستم برم مهد دنبال فاطمه با خودم بردم و تحویل مدیر مهد دادم و گفتم اینم سهمیه فاطمه برای سفره. امروز که رفتم دنبالش از مهد بیارمش یه پسری از پیش دبستانیا که باباش اومده بود دنبالش داشت به باباش می گفت بابا ما امروز جشن حضرت رقیه داشتیم . باباش بهش گفت بابا جون جشن نه بگو سفره و همین جور داشت بهش می خندید .منم خندم گ...
20 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد