فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 9 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

بدون عنوان

خانم تنگسیری دو تا سی دی از عکسایی که در طول سال از بچه ها گرفته بودن بهم داد و عکسایی که از فاطمه نذاشته بودم رو براتون می ذارم. اولین روزی که فاطمه رفت مهد  به مناسبت  هفته کتاب نمایشگاه کوچکی توی مهد گذاشته بودن آخر ماه صفر بود به نیت سلامتی فاطمه سفره حضرت رقیه (س) توی مهد انداختم البته با کمک و همکاری مدیر مهد روزی که فاطمه رفته بود اردو نوش جونت مامان ، بهم گفته بودی غذاش خیلی خوشمزه بود. ...
14 ارديبهشت 1392

آخرین روز ترم زمستان

امروز آخرین روز ترم زمستانه کلاس زبان بود . فاطمه خسته شده بود و می گفت دیگه نمی رم. جلسه آخر جشن شعر خوانی داشتند . نیم ساعت از کلاس که گذشت مامانها رفتن تو کلاس به جای بچه ها نشستن و اونا هم شعر ایی که توی این ترم یاد گرفته بودن برای مامانا خوندن. به دو تا از دوستاش کارت تولد دادم چون دیگه اونا رو نمی دیدم . بعد از کلاس رفتیم خونه آقام اینا . مامانم بهم گفت عموت زنگ زده و گفته بهت بگم از روز شنبه خونشون روضه است . گفتم به چه مناسبت گفت ایام فاطمیه است . منم تصمیم گرفتم که تولد فاطمه رو بندازم عقب چون به هیچ وجه توی این ایام تولد نمی گیرم . باباش گفت چه اشکال داره بچم ناراحت شد . فکر می کنه دیگه براش تولد...
21 اسفند 1391

کولر ها روشن شد

الان دو سه روزی می شه که هوا گرم شده . زمستون ما هم تموم شد . بهارمون از راه رسید ، درختها همه شکوفه کردن ، به قول فاطمه درختها غنچه کردن . توی کوچه که رد می شیم درخت خونه همسایه بهار کرده منو فاطمه بهارایی که زیز درخت افتاده رو بر می داریم و می آریم توی خونه روی میز می ذاریم . خیلی بوی خوبی دارن . فاطمه می گه غنچه های درخت لیمو مامان جون هم مثل این درخته همه اش می ریزه. دو روز پیش پنکه روشن کردیم و از امروز کولر . چون خیلی هوا گرم بود . دمای هوا 26 درجه بود. خب چیکار کنیم تابستون از راه رسید . چون زمستون و بهارمون تموم شد. بهار امسالمون ازاول اسفند تا 15 اسفند بود. زیاد بوده آره     ...
14 اسفند 1391

نمایش

دیروز که رفتم فاطمه رو از مهد بیارم به محض اینکه منو دید گفت مامان فردای سه روز دیگه باید حتما" بیام مهد . فردای سه روز دیگه یعنی چی دخترم . چرا باید مهد باشی؟ گفت مامان من توی نمایش بازی می کنم ، من بچه خرگوشم ، فاطمه بادروح مامان خرگوشه ، به محمد  گفتن که گرگ بشه گفت من خجالت می کشم و به جای اون سورن گذاشتن و فاطمه زارعی هم کلاغه. گفتم داستانش چیه ؟ گفت مامان مثل شنگل و منگول . گفتم برام تعریف کن . گفت آقا گرگه می خواد بیاد بچه خرگوشه رو بخوره بعد کلاغه می ره ب مامان خرگوشه می گه و مامانش می آد نجاتش می ده . خلاصه و مفید برام تعریف کرد . گفتم تو توی نمایش چی می گی . گفت مامان حوصله ندارم برات تعریف کردم دیگه . ...
13 اسفند 1391

اردو

قراره روز چهار شنبه مهد کودک بچه ها رو ببرن اردو . به والدین گفتن که رضایت نامه بیارید من به بابای فاطمه گفتم اول مخالفت کرد که فاطمه با بچه ها بره ولی وقتی فاطمه بهش گفت همه بچه ها می خوان برن تو هم اجازه بده که منم برم . با کلی گریه و زاری بلاخره باباش قبول کرد. بچه ام داره روز شماری می کنه برای رفتن اردو. امروز صبح که خواستم ببرمش مهد بهم گفت :مامان چهار شنبه چند روزه دیگه می شه . ــ  دو روز دیگه . ــ یعنی فردا ــ نه ــ یعنی فردای فردا ــ آره ــ دو روز دیگه می شه فردای فردا ــ نه مامان بگو پس فردا ــ نه همون فردای فردا ــ هر چی شما بگید.   ...
8 اسفند 1391

نمایشگاه گل و گیاه

روز پنج شنبه با عمه زری و عمه بتی و پونه رفتیم نمایشگاه گل و گیاه و لوازم خانگی . طبق معمول همه چیز تکراری . یه سری مبل و سرویس خواب و قالی و قاب .............. قسمت گل و گیاه هم کاکتوسای قشنگی داشت که عمه بتی سه تا از اونا رو خرید . البته گلهای فصلی هم آورده بودن که خیلی قشنگن ولی برای اسفند ماه خوبه چون بعد از اون خشک می شن . به قول عمه زری دیدن بهتر از ندیدنه . یه دوری زدیم و بر گشتیم خونه ننه بزرگ . چون عمه سهیلا باهامون نیومد. فاطمه دو تا مقوا خریده بود با چسب و قیچی آورده بود تا پونه براش کتاب درست کنه بعد از تقریبا" یک ساعتی فاطمه اومد و کتابش رو نشون داد و پونه هم براش نقاشی کشیده بود و اسم فاطمه رو بالای اون نوشته ب...
23 بهمن 1391

زانوی کمر

دیروز رفتم مهد دنبال فاطمه. تو راه که داشتیم می اومدیم مثل همیشه از کارایی که کرده بودن برام تعریف می کرد . اول کار دستیش رو نشونم داد ؛ یه تسبیح درست کرده بود . ولی متاسفانه وقتی اومدیم خونه محیا نوه همسایه تموم مهره ها رو از روی کاغذ جدا کرد . خمیر ها رو تو دست گرفته بود و می گفت : این چیهههههههههههههههه ؟ فاطمه رو می بینی با عصبانیت خمیر ها رو ازش گرفت و گفت این تسبیح بود. بعد گفت: مامان امروز توی مهد رفتم زیر نیمکت که کیف صبا رو بیارم بالا کمرم خورد به میز و خیلی دردم گرفتم . گفتم: کجای کمرت به میز خورد گفت: زانوی کمرم . با تعجب بهش نگاه کردم گفتم: دخترم زانوی کمر کجاست ؟ دستش گذاشت روی گودی کمرش و گفت: اینجا . با خنده بهش...
18 بهمن 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد