فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 30 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

سرویس مدرسه

سلام دوستان گلم ؛ ببخشید دیر به دیر می آم. آخرش بعد از سه ماه موفق شدم برای فاطمه سرویس بگیرم. اینم به خاطر خاله اش (مامان یاس) بود . اون بهش گفت خانم سرویسی که یاس باهاش می ره اینقدر خوشگله ؛ با بچه ها خیلی مهربونه ؛ باهاشون حرف می زنه ؛ براشون آهنگ می ذاره .................. بعد به فاطمه گفت می خوای بیاد سرویس تو هم بشه اونم قبول کرد . منم بهش گفتم من نمی تونم باهات بیام باید خودت تنها باهاش بری و اونم قبول کرد. از روز شنبه فاطمه با خاله نسرین می ره مدرسه و می آد. بهم می گه مامان خیلی خوبه من در حیاط سوار ماشین می شم می رم مدرسه بعد در مدرسه سوار ماشین می شم می آم در حیاط پیاده می شم . دیگه نمی خواد اینقد تا خیابون راه...
24 آذر 1392

افتادن دندان

چند ماه پیش دقیقا" وقتی که آقام فوت کرده بود. یه روز اومد رو پام خوابید و سرش بالا بود داشت باهام حرف می زد که یه چیزی توجهم رو جلب کرد . بهش گفتم دهنتو باز کن و اونم دهنشو باز کرد . بله دو تا دندون پشت دندونای جلویش نوک زده بود . به خواهرم نشون دادم گفت وقتی دندوناش بیاد بیرون دو تا دندون جلویی خودش می افته . خلاصه دندونا رشد کردن و بیرون اومدن ولی دو تا دندون جلویی کماکان سر جای خودشون بودن . مجبور شدم ببرمش دندون پزشکی . آقای دکتر هم وقتی دندوناش رو معاینه کرد گفت چون الان دو ماهه گذشته و دندوناش نیافتاده باید اونا رو بکشم. خانمی هم وقتی فهمید از مطب که اومدیم بیرون شروع کرد گریه کردن که من نمی خوام دندونم رو بکشم. منم گفتم...
6 آذر 1392

جلسه برای والدین

دیروز برای والدین توی پیش دبستانی کلاس گذاشته بودن . کارایی که توی این یک ماه انجام داده بودن رو برامون توضیح دادن. روش تدریسشون و روشی که ما با بچه ها توی خونه کار کنیم برامون توضیح دادن. مربی پیش دبستانی می گفت هر چی بچه ها توی خونه می گن درسته . مثال حرف س رو زد گفت یکی از بچه ها گفته مامانم می گه سین و من می گم سسسسسسسسسس می گفت حروف مثل قدیم تدریس نمی شه حروف کوچیک رو حروف غیر آخر و حروف بزرگ رو حروف آخر می گیم. خلاصه در مورد حروف الفبا کلی صحبت کرد. در مورد ریاضی و علوم هم توضیحاتی داد. بعد هم بچه ها رو آوردن و شعر هایی که توی این یکماه باهاشون کار کرده بودن رو برای مامانا خوندن. ******************...
7 آبان 1392

فاطمه و هفته ای که گذشت

سلام دوستای عزیزم امیدوارم که حال همگی شما خوب باشه. روز شنبه که فاطمه خانم رفت مدرسه ظهر که من رفتم دنبالش وقتی اومد بهم گفت دیدی امروز هم جعبه جادویی به من هدیه نداد. منم گفتم مگه نگفتم توی این هفته حتما" هدیه می گیری. آخه هفته قبل به صبا جایزه داده بودن البته مامانش براش آورده بود. همون روز فاطمه از بس گریه کرده بود که چرا به اون جایزه ندادن وقتی من رفتم دنبالش هنوز داشت گریه می کرد و می گفت حتما" من دختر خوبی نبودم که به من جایزه ندادن منم مجبور شدم همون روز یه عروسک براش بخرم و قولش دادم که هفته دیگه هم به تو جایزه می دن. خلاصه از روز شنبه خانمی گفت امروز که به من جابزه ندادن تا اینکه روز دوشنبه من با خرید یه جعبه نقاشی بکش فاط...
3 آبان 1392

بدون عنوان

امشب بعد از تقریبا" دو ماه وایمکسمون رو آوردیم خونه . آخه توی این مدتی که خونه آقا جون بودیم من وایمکسم رو برده بودم اونجا . چون اینترنت خونه آقا جون اینا اشتراکشون تموم شده بود از وایمکس من استفاده می کردن . این دو هفته ای که ما بر گشتیم خونمون چون خاله راحیل کارای دانشگاهش رو انجام می داد وایمکسمون هم همون جا گذاشته بودم. امشب خاله راحیل رفت اصفهان چون کلاساش شروع شده بود و ما هم وایمکسمون رو آوردیم خونه. دیروز هم فاطمه رو که رسوندم مدرسه اومدم خونه کمی کارام رو انجام دادم و رفتم سازمان تبلیغات دنبال کار برادرم . آقا جون خدا بیامرزم بانی مسجد بود و رئیس هیئت مذهبی مسجد. بعد از فوتش برادرم به جای اون شد بانی مسجد و قرار شد که ...
3 مهر 1392

بدون عنوان

امروز صبح منو فاطمه خواب موندیم و فاطمه نتونست بره مدرسه. ساعت 9:30 دقیقه بود که فاطمه منو صدا زد و گفت مامان مگه نمی خوای بریم مدرسه . یک مرتبه از خواب بلند شدم و ساعت رو که نگاه کردم گفت ای وای مامانی خوابمون برده . خلاصه امروز فاطمه  اولین غیبت مدرسه اش رو خورد. اونم به خاطر خواب موندن مامانش. ...
3 مهر 1392

فاطمه و روپوش پیش دبستانی

هفته پیش فاطمه رو بردم تولیدی که براش روپوش درست کنن. چند روز پیش رفتم و روپوشش رو از تولیدی گرفتم. اول که می گفتم من این لباس رو نمی خوام رنگش زشته . من می خوام لباسم مثل لباس یاس(دختر خاله اش) باشه . رنگ لباس اونا یاسیه. وقتی اومدیم خونه خاله هاش بهش گفتن فاطمه روپوشت رو بپوشش ببینیم چطوریه . با هزار سلام و صلوات راضی شد روپوشش رو بپوشه. بعد هم هر کاری می کردم لباسش رو بیرون نمی آورد . می گفت می خوام تنم باشه. خواهرم چند تا عکس ازش گرفت البته کیفیتش خیلی خوب نیست. ...
9 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد