نمایشگاه کتاب
دیروز جمعه بود . صبح به فاطمه قول دادم که عصر می برمش نمایشگاه کتاب تا براش کتاب بخرم. عصر من و فاطمه با خاله فرشته و امیر علی (نوه ی خاله صغری) رفتیم نمایشگاه کتاب. فاطمه اول رفت سراغ بازیهای فکری و با یه بسته کارت جدول ضرب اومد و گفت که این برام بخر . هر چی بهش گفتم جدول ضرب به درد تو نمی خوره قبول نکرد و گفت چون یاس داره منم باید بخرم. منم مجبور شدم براش گرفتم. بعد هم چند تا کتاب داستانی که نداشت رو براش خریدم. ...