فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

نمایشگاه کتاب

دیروز جمعه بود . صبح به فاطمه قول دادم که عصر می برمش نمایشگاه کتاب تا براش کتاب بخرم. عصر من و فاطمه با خاله فرشته و امیر علی (نوه ی خاله صغری) رفتیم نمایشگاه کتاب. فاطمه اول رفت سراغ بازیهای فکری و با یه بسته کارت جدول ضرب اومد و گفت که این برام بخر . هر چی بهش گفتم جدول ضرب به درد تو نمی خوره قبول نکرد و گفت چون یاس داره منم باید بخرم. منم مجبور شدم براش گرفتم. بعد هم چند تا کتاب داستانی که نداشت رو براش خریدم. ...
28 دی 1392

انجام تکلیف مدرسه

روز جمعه صبح فاطمه جونم از خواب بیدار شد صبحونش رو خورد و رفت حموم . بعد که از حموم بیرون اومد نوبت نوشتن تکالیفش بود. هفته پیش هم چون مریض بود مدرسه نرفته بود و کمی تکالیفش زیاد بود . البته بیشتر تکالیفش رنگ آمیزی بود . ...
15 دی 1392

افتادن دومین دندون شیری

روز جمعه 92/10/13  دومین دندون فاطمه افتاد . چند روزی می شد که دندونش لق لق شده بود و اذیتش می کرد . می گفت مامان یه چیزی به لبم می خوره وقتی نگاه کردم دیدم که دندونشه . گفتم بیا برو مثل دفعه قبل باهاش بازی کن تا بیافته. هر دفعه دستمال بر می داشت و تکونش می داد تا خون می اومد می ترسید و گریه می کرد می گفت : مامان این دفعه بیرون نمی آد. تا اینکه روز جمعه خونه آقا جون بودیم که شروع کردی گریه کردن و می گفتی بیا این دندون رو بکش . منم بهش می گفتم نمی تونم بیا تا مامان جون برات بکشتش . خانمی راضی نمی شد . وقتی به دندونش نگاه کردم دیدم به یه تیکه پوست وصله هر کاری کردم که بکشمش نتونستم. خلاصه بعد از تقریبا" یکساع...
15 دی 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد