فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

روز اول مدرسه

امروز روز اول مهر بود . دیشب به فاطمه گفتم باید زود بخوابی تا صبح زود بیدار بشی چون فردا می خوای بری مدرسه . زود خوابیدن فاطمه ساعت دوازده و نیم بود. صبح ساعت هفت و نیم صداش زدم بهش گفتم بلند شو باید بری مدرسه . اونم زودی بلند شد و رفت دست و صورتش رو شست و لباساش رو عوض کردم . ساعت هشت و ربع بود که از خونه بیرون اومدیم. و رفتیم مهد فرشته ها که پارسال می بردمش . امسال هم پیش دبستانی همون جا ثبت نامش کردم. تو راه که می رفتیم گفتم آقا جون مدرسه رفتن یاس رو دیدی ولی مدرسه رفتن فاطمه رو ندیدی . فاطمه بهم گفت نه مامان روح آقاجون منو می بینه . من از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون می زد. گفتم آره مامان روح آقاجون تو رو می بینه. خو...
1 مهر 1392

سرگرمی وبلاگی

بزرگترین ترس از زندیگیت؟ جدایی از خانواده اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چی کار میکردی؟ می رفتم خونه خدا اگر غول چراغ جادو توانایی براورده کردن یک آرزو بین 5 الی 12 حرف رو داشته باشه آن ارزو چیست؟ سلامتی دخترم از میان اسب سگ پلنگ گربه و عقاب کدام یک را دوست داری؟  اسب کارتون مورد علاقه کودکیت ؟ لولک و بولک ، گوریل انگوری ، بابا لنگ دراز در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ قورمه سبزی اولین واکنشت موقع اعصبانیت؟ فریاد با مرغ دریا اورانیوم و خسته یک جمله بساز؟ خسته کنار دریا بودم که مرغ با اورانیوم درسته شده دیدم. دو بیت شعری که خیلی دوسش داری؟ به سراغ من اگر می آیی ...
16 خرداد 1392

رفتیم رستوران

دیشب با مامان ریحان عسلی و مامان رومینا و یاس و فاطمه رفتیم رستوران زیتون. ساعت یک ربع به نه رسیدیم و مامان ریحان زودتر از ما اومده بود . توی پاساژ یه دوری زدیم تا مامان رومینا برسه . رفتیم توی رستوران و شام سفارش دادیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت ولی فاطمه با یاس خیلی اذیت کردن . چکارشون می شه کرد بچه هستن دیگه . فاطمه خیلی دوست داره وقتی شام می ریم بیرون بره پشت میز بشینه و شامش رو بخوره . بر عکس بابا جونش که همیشه شام رو که می خره می گه بابا بریم خونه راحت می شینیم شاممون رو می خوریم .   به زور کنار هم ایستادن تا ازشون عکس بگیرم . ریحان که اصلا" نمی اومد اون دو تا هم همه اش در حال جر و بحث بودن ...
14 خرداد 1392

جشن نوروز در مهد کودک

این هفته فقط روز دوشنبه فاطمه رو بردم مهد .چون  خودم توی خونه کار داشتم و نمی رسیدم فاطمه رو ببرم مهد و برم بیارمش . امروز صبح مربیش زنگ زد و گفت چرا فاطمه رو نیاوردی امروز جشن داریم . منم سریع به فاطمه صبحون دادم و لباساش رو عوض کردم با آژانس رفتیم مهد . آخر جشن رسیدیم . تولد یکی از بچه های پیش دبستانی بود و دوباره بچه ها رو توی سالن مهد جمع کردن . مربیش گفت ساعت 11 بیا دنبال فاطمه منم دوربین عکاسی رو بهش دادم و گفتم که ازش عکس بگیره . چون روز آخر بود گفتم یه عیدی به مربیش بدم و رفتم یه روسری براش خریدم و موقعی که رفتم فاطمه رو بیارم بهش دادم . در آخر هم به خانم مدیر و بقیه مربیا پیشا پیش عید رو تبریک گ...
24 اسفند 1391

فاطمه به اردو رفت

امروز صبح ساعت پنج و نیم  وقتی که من بیدار شدم برای نماز دیدم فاطمه هم بیدار شد و گفت که مامان بریم مهد کودک گفتم نه هنوز زوده بگیر بخواب . گفت باید امروز برم اردو گفتم زوده مامان خودم بیدارت می کنم . ساعت هفت و نیم بود که بیدارش کردم هر روز تا ساعت هشت باید باهاش بازی می کردم تا از سر جاش بلند بشه ولی امروز زودی بلند شد رفت دستشویی و دست و صورتش رو شست .منم لباساش رو عوض کردم و ساعت هشت از خونه زدیم بیرون . بر عکس همیشه که ساعت هشت و نیم می رفتیم.براش از سوپری بسکویت ؛ کیک ، چیپس و پفک خریدم  گفتم برای تغذیه . مدیر مهد گفت ساعت نه بچه ها رو می بریم و ساعت دو بیاید دنبالشون. ساعت یک و نیم بود که از خونه رفتم بیر...
9 اسفند 1391

آقا جون اینا برگشتن

آقا جون اینا دیشب ساعت ٢ بهتره بگم امروز صبح ساعت ٢ از کربلا برگشتن . متاسفانه چون فاطمه خواب بود ما نتونستیم بریم پیش بازشون.ولی صبح زود اومدیم خونه آقاجون . البته همه خواب بودن نشستیم تا بیدار بشن و زیارت قبولی بگیم. خواهرم که بار اولش بود می رفت می گه انگار خواب دیدم که رفتم زیارت . خیلی تعریف می کنه . می گه خیلی خوب بوده . به قول خودش می گه باورم نمی شه که رفتم کربلا زیارت امام حسین (ع) و حضرت ابوالفضل العباس(ع). انشاالله خدا نصیب همه ی شیعیان کنه برن زیارت آقا امام حسین (ع). خب رسیدیم به مهمترین چیز ؛ آره سوغاتی خیلی کیف داره وقتی چمدونها باز بشن . الان خونه آقا جون هستم شب که رفتم خونه عکس سوغاتم رو بر...
3 آبان 1391

شعر های جدید مهد

اتل متل توتوله قدم می زد تو کوچه تا اینکه کفش ولگرد پای اونو لگد کرد مورچه ی پا شکسته راه نمیره نشسته نمی تونه بار کنه تو لونه هاش بار کنه مورچه جونم تو ماهی عیب نداره سیاهی خوب بشه پات الهی. ################## بشمار یک و دو  و سه سلام به آقا خرسه بشمار چهار و پنج و شش صدها بده صدها پیش( خودم هم نفهمیدم این چه معنی داره ) بگو به آقا خرسه پاشو برو مدرسه خرسه چقدر می خوابی چه تنبل و بی حالی ################## سلام مامان سلام بابا من اومدم سلام گفتن و بلدم امروز سلام و گفتم فردا ک...
1 آبان 1391

سالگرد ازدواج

دختر گلم امروز 29 مهر دهمین سالگرد ازدواج من و بابا ست. 29مهرماه 81 مصادف با تولد آقا امام زمان (عج) بود.که ما جشن عروسیمون رو اون شب گرفتیم. قرار بود امشب باهم بریم بیرون و خوش بگذرونیم ولی به خاطر باد شدید و بارونی که اومد نشد. به بابا گفتم که بره پیتزا بخره و بیاره خونه آقا جون اینا تا با خاله ها دور هم شام پیتزا بخوریم. ولی متاسفانه برقا ر ف ت. اگه فرداشب اتفاقی نیافته خاله اینا شام دعوت مونن. راستی دوشنبه آقا جون اینا از کربلا بر می گردن . ...
29 مهر 1391

جشن بادبادکا

به  فاطمه قول داده بودم که حتما" می برمت جشن  .وقتی از مهد آوردمش خونه گفت مامان من می خوابم بعد که بیدار شدم بریم جشن بادبادکا . ساعت 4:30 دقیقه بود که رفتیم کنار دریا . از صدا و سیما اومده بودن برنامه اجرا می کردن . خاله سارا که مجری برنامه کودک بوشهره اومده بود و بابچه ها مصاحبه می کرد . روی یه نیمکت نشسته بود فاطمه و پری ناز و یکتا تا دیدنش رفتن پشت سرش ایستادن .منم از فرصت استفاده کردم و ازشون عکس گرفتم. ازطرف هلال احمر هم مسابقه نقاشی گذاشته بودن. یه عروسک باب اسفنجی هم اونجا بود از طرف خانه ی بازی قلعه ی سحر آمی...
17 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد