فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 5 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

چهار ماه و ده روز

آسمان باران ببار اینجا گلی پژمرده است از غم داغ پدر گویا جهان افسرده است آسمان باران ببار ؛ محکم ببار , طوفان ببار چون پدر از بین ما رفت و دل من مرده است دیروز 17 آذر ماه 92 دقیقا" چهار ماه و ده روزبود که صورت ماهت رو ندیدم ؛ آن چهره خوب و مهربانت را .... هر روز با خودم می گم می شه یه بار دیگه از در بیای تو و من برای یک ثانیه روی زیبایت رو ببینم . ولی می دونم جایی رفتی که بازگشتی نداره. نمی دونم این مدت چگونه گذشت ولی با همه ی سختیش گذشت و باز هم می گذرد و تو دیگه نمی آیی... خدا تنها کسی است که وقتی همه رفتند می ماند و وقتی همه پشت کردند ، آغوش می گشاید و وقتی همه تنهایت گذاشتند ؛ محر...
18 آذر 1392

بدون عنوان

سلام آقای همیشه صبورم.... چندی است که رفته ای و من در حسرت روزهای با تو بودن مات و متحیر به گذر زمان چشم دوخته ام... هنوز باور ندارم که آقای عزیزم نیست..... سفری را آغاز کرده باشی ..... سفری به سوی آسمان ..... سفری که برایش بازگشتی به زمین نبود.... و من هنوز چشمانی بارانی دارم..... گویا بعد از تو ابرها میهمان دائمی چشمانم شدند آقا جونم.. دلم برایت تنگ شده خیلی زیاد.....   از خاطر دلها نرود یاد تو هرگز ای آنکه به نیکی همه جا ورد زبانی ...
25 مهر 1392

باز هم پنجشنبه ای دیگر

تو مرا یاد کنی یا نکنی باورت گر بشود گر نشود حرفی نیست.... اما.... نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست    پدرم ؛ هر روز و هر شب صدایت را در ذهنم مرور می کنم تا یادم برود که در کنارم نیستی ... یادت در قلب و روح و خاطرم زنده است ، هر ثانیه و هر لحظه ، تا با شوق ، حس کنم بودنت را ، نه با اشک سپری کنم جای خالی و نبودنت را ... برای رفع خستگی هایم  شانه هایت را ، برای فرار از دلتنگی هایم نگاه همیشه مهربان و آرامت را کم دارم... کاش می شد پلی ساخت و رسید به تو ...برای آرامش دل پر اضطرابم! پر کشیدی و رفتی... نگفتی که من زیستن را بی تو چگونه  تجربه کنم؟ مگر نمی دان...
11 مهر 1392

تشکر ویژه

کجا ایستاده ای ؟ ... چگونه است باد از هر جهتی که می وزد عطر تو را با خود دارد ؟ ... تو نرفته ای می دانم ... از جایی در همین نزدیکی مرا نگاه می کنی ... فقط من نمی بینمت آقا جونم ، عزیزتر از جانم... هر کاری می کنم رفتنت رو باور ندارم ... دوستای عزیزم باید زودتر از اینا می اومدم ازتون تشکر کنم.  از همه ی دوستان خوب و مهربونم  از همشهریهای عزیزم که توی این مدت با من همدردی کردن ، باهام صحبت کردن ، بهم تسلیت گفتن تشکر می کنم . بخصوص سیما جون مامان ریحان ، مامان رومینا که ایشون به من احترام گذاشتن و تولد دو سالگی دختر گلش رو امسال نگرفت و مریم طلا دختر عزیزم که با سن کمش منو دلداری داد...
7 مهر 1392

اولین سالگرد ننه بزرگ

امروز 91/8/25 مصادف بود با اولین سالگرد ننه بزرگ. مااز صبح رفتیم خونه ی ننه بزرگ . البته مراسمشون بعد از ظهر بود . یک سال گذشت . مثل اینکه دیروز بود .خیلی زود گذشت. شب قبل از فوت ننه جون که شب عید غدیر بود ما برای عید دیدنی رفتیم پیش ننه جون. بر عکس همیشه که وقتی می رفتیم پیشش و ازش می پرسیم ننه چطوری اگه حالش هم خوب بود می گفت خرابم . حالم بده. ولی اون شب گفت خوبم . خیلی سر حال بود . پیشش نشستم وبرام کلی حرف زد ومن می خندیدم . خواهرشوهرم می گفت چی بهت می گه گفتم هیچی داره صحبت می کنه .گفت حالا سرت درد می آره بیا پیش ما بشین .ننه گفت نه همین جا پیش خودم بشین . خلاصه ما  تقریبا"تا ساعت 11شب پیش...
25 آبان 1391

یه اتفاق خیلی بد

چهار شنبه بعد از اینکه نماز مغرب خوندم داشتم تلوزیون نگاه می کردم . همون روز حوصله ای که بیرون بریم نداشتم . آخه من هر روز بعد از ظهر با فاطمه می ریم خونه آقام اینا ،و شب بابای فاطمه می آد دنبالمون ومی آیم خونه. ازفاطمه نمونه گرفتم برای آزمایش انگلکه مهد کودک گفته بودن بیارین . صبح که رفته بودم از آزمایشگاه ظرف بگیرم . منشیه بهم گفت تا ساعت 7 هستیم می تونید نمونه تون رو بیارید. منم باعجله تاکسی تلفنی گرفتم و با فاطمه رفتیم آزمایشگاه . نمونه رو گذاشتیم و اومدیم بیرون . هوا خوب بود و پیاده اومدیم تامیدون امام. بعدفاطمه گفت ساندویج می خوام براش ساندویج خریدم ودوباره تاخونه پیاده اومدیم . ساعت 8 بود...
15 مهر 1391

25آبان 1390(فوت ننه بزرگ)

روز خیلی بدی بود................ ساعت حدودا"یک بود که بابا زنگ زد و گفت یه چیزی می گم هول نکنی گفتم چی شده اون هم بدون هیچ مقدمه ای گفت ننه مرده و تلفن رو قطع کرد اصلا" باور نمی کردم چون ما شب قبل پیشش بودیم و حالش هم خوب بود منو زن عمو رفتیم خونه ننه و دیدیم که ننه افتاده حالا نمیدونم که چطور فوت کرده بود ولی اصلا"رام قابل قبول نبود اونو می دیدم ولی باور نمی کردم روز خیلی خیلی بدی بود.... ...
6 اسفند 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد