اولین باران پاییزی
امروز صبح اولین باران پاییزی بارید.
صبح که اومدم فاطمه رو ببرم مدرسه دیدیم زمین خیسه . فاطمه گفت مامان بارون اومده .
وقتی رسیدیم مدرسه زنگ صبگاهی زدن و فاطمه رفت تو صف ایستاد .
هنوز برنامه صبحگاهی شروع نشده بود که بارون اومد .
برنامه اجرا نشد و بچه رفتن سر کلاس.
فاطمه اومد گفت مامان ما ورزش داریم خانم ورزش ما رو نمی آره تو حیاط تا ورزش کنیم.منم بهش گفتم حتما" تو کلاس بازی می کنید.
یاد اون موقع ها که ورزش داشتیم و معلم ورزشمون روزهای بارونی تو کلاس با بچه ها بازی می کرد. چند کلمه رو رو تخته سیاه می نوشت و بعد از چند دقیقه اونا رو پاک می کرد و می گفت شما کلمه ها رو بنویسید. هرکسی همه ی کلمات رو می نوشت برنده بود.
یا یکی از بچه ها رو می آورد و می گفت با دقت کلاس رو نگاه کن بعد اونو از کلاس بیرون می کرد و یه جابجایی تو کلاس انجام می داد بعد اون نفر می اومد تو کلاس و باید می گفت چه چیزایی جابجا شده.
یادش بخیر اون روزاااااااااااااااااا