فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

بازی با کامپیوتر

یه بازی توی کامپیوتر داری به اسم لوح هوشمند آرین بازیهاشو یاد گرفتی و خودت به تنهایی بازی می کنی امروز بیست بهمن است و داشتی بازی میکردی بعد منو صدا زدی و گفتی که بیا ببین چه شکلی درست کردم من اومدم دیدم بعد تو شکل هارو درست می کردی من هم ازشون عکس می گرفتم..         ...
8 اسفند 1390

15بهمن 1390

ا مروز ظهر عمه بتی زنگ زد و گفت : شماره ثبت نام مکه براش بخونم من هم شماره تو (فاطمه) رو براش خوندم بعد از پنج دقیقه زنگ زدو گفت : که اسممون توی قرعه کشی در اومده و من از خوشحالی نمی دونستم چکار کنم و فقط خدا رو شکر کردم. ...
8 اسفند 1390

نمایشگاه حیوانات

امروز صبح (22بهمن) با بابایی رفتیم نمایشگاه حیوانات شب قبل پونه و پانیذ با مامان و باباش رفته بودن نمایشگاه و برای شما تعریف می کردن که اونجا مار بوده شیر بوده ....... و شما هم بهشون گفتی که مامانم هم منو می بره اونجا و من هم بهت قول دادم که صبح شما رو به نمایشگاه ببرم    ...
8 اسفند 1390

نمایشگاه کتاب

امروز جمعه است با خاله افسانه و خاله راحیل اومدیم نمایشگاه کتاب که به مناسبت دهه فجر گذاشته بودن من و فاطمه رفتیم غرفه کتاب کودکان و گل خانم تا تونست برای خودش کتاب برداشت چند تا کتاب هم برای پونه و یاس برداشت تا بهشون هدیه بده   این هم عکسایی که ازت گرفتم..............             ...
6 اسفند 1390

25آبان 1390(فوت ننه بزرگ)

روز خیلی بدی بود................ ساعت حدودا"یک بود که بابا زنگ زد و گفت یه چیزی می گم هول نکنی گفتم چی شده اون هم بدون هیچ مقدمه ای گفت ننه مرده و تلفن رو قطع کرد اصلا" باور نمی کردم چون ما شب قبل پیشش بودیم و حالش هم خوب بود منو زن عمو رفتیم خونه ننه و دیدیم که ننه افتاده حالا نمیدونم که چطور فوت کرده بود ولی اصلا"رام قابل قبول نبود اونو می دیدم ولی باور نمی کردم روز خیلی خیلی بدی بود.... ...
6 اسفند 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد