فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

بدون عنوان

امروز 30دی ماه است فاطمه روسری یک سالگیشو توی لباساش پیدا کرد و گفت که سرش کنم گفتم مامان جون روسری کوچیک شده طبق معمول همیشه که لجبازیت گل می کنه گفتی نه باید سرم کنی و من هم اونو سرت کردم و گفتم حالا بیا ازت عکس بگیرم......     ...
22 بهمن 1390

25دی 1390

فاطمه بین همه عروسکهایی که داره از دوتا عروسکش خیلی خوشش می آد اسم یکیش گلی و اسم یکی دیگه اش نادیا موذی است وقتی کوچیک بود تا گلی رو می دید اونو می گرفت تو بغلش و گریه می کرد  شاید از اون می ترسید ولی آخرش هم نفهمیدم گریه اش به خاطر چی بود حالا هم که بزرگ شده فقط با اون عروسک بازی می کنه عروسک دیگه ای که داره و اسمش نادیا است. یک روز خاله راحیل بهش گفت: اسم عروسکت چیه گفت: نادیا بعد خاله راحیل بهش گفت: خنده ای که کرده خیلی موذیانه است بیا اسمش بذاریم نادیا موذی از اون روز به بعد به نادیا گفتی نادیا موذی....       ...
22 بهمن 1390

نماز خواندن فاطمه

هر روز که مامان نماز می خونه فاطمه جون هم می آد پیش مامان سجادشو می زاره و می ایسته نماز می خونه فاطمه سوره توحید رو بلده سوره حمد رو می خونه و کامل حفظ نیست همون چیزی که بلده تو نمازش می خونه بهش می گم مامان جون خدا نمازت رو قبول می کنه مامان برات دعا می کنه که وقتی بزرگ شدی همین طور نمازت رو بخونی .دختر نازم وقتی چادر نماز سرت می کنی می شی مثل فرشته ها     ...
22 بهمن 1390

بدون عنوان

ا مروز 23دی است می خواستیم بریم بیرون گفتم قبل از اینکه بریم ازت عکس بگیرم گفتی با جا مدادی که عمه زری برام خریده عکس بگیر جامدادی رو گرفتی تو دستت و من هم ازت عکس گرفتم.   بهت گفتم فاطمه یه ژست بگیر تا عکست بگیرم این هم ژستی که گرفتی   ...
20 بهمن 1390

20دی ماه 1390

امروز مهیا با خاله سحر اومده بود خونه خاله لیلا مامان رفت و مهیا رو آورد خونه و سوار تابش کرد مهیا خیلی از تاب خوشش اومد و خاله سحر گفت یه دونه تاب براش میخرهیه عکس هم ازمون گرفت...     ...
20 بهمن 1390

عید غدیر(24آبان)

امشب شب عید است و طبق روال همیشه شبهای عید میریم خونه ننه بزرگ . منو فاطمه رفته بودیم خونه آقا جون بعد فاطمه گفت مامان بریم خونه ننه بزرگ گفتم بزار بابا بیا د با هم می ریم ولی قبول نکرد و من هم به باباش زنگ زدم گفتم ما می ریم خونه ننه تو هم بیا اونجا . بعد من و فاطمه رفتیم اونجا عمه سهیلا و خاله صدیقه و عمو بهرام اونجا بودن سلام کردیم ورفتم توی پذیرایی پیش ننه سلام کردم گفت همین جا پیشم بشین من هم همون جا نشستم کلی برام حرف زد و من می خندیدم تا دیر وقت اونجا بودیم بعد هم خدا حافظی کردیم و رفتیم خونه.شب خوبی بود..........
18 بهمن 1390

15آبان 1390روز عرفه

امروز روز عرفه است من و فاطمه جون و خاله لیلا و آبجی مریم (دختر خاله لیلا) رفتیم مصلی برای دعا ی عرفه دعا که شروع شد فاطمه خانم خوابش برد و وقتی دعا تموم شد از خواب بیدار شد برای همین من تونستم دعا رو تا آخر بخونم . چون عید بود  شب رفتیم خونه ننه بزرگ و عید و بهش تبریک گفتیم . ...
18 بهمن 1390

تولد حضرت صاحب الزمان (عج)

امروز 26تیر1390 مصادف است با تولد حضرت صاحب الزمان (عج). بعد از ظهر خونه حاج عمو مولودی است زن عمو نذر داره هرساله مولودی بگیره من و تو هم به مولودی رفتیم اونجا ازت عکس انداختم این هم عکسایی گه گر فت ی ........     ...
18 بهمن 1390

21تیر 1390

امروز 21تیر بعد از ظهر برای بوشهر پرواز داریم صبح رفتیم حرم زیارت کردیم نماز هم خوندیم و برگشتیم هتل ساعت 2 بعداز ظهر رفتیم فرودگاه طبق معمول پرواز تاخیر داشت و ما یک ساعتی معطل شدیم ...
18 بهمن 1390
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد