آخرین روز ترم زمستان
امروز آخرین روز ترم زمستانه کلاس زبان بود . فاطمه خسته شده بود و می گفت دیگه نمی رم.
جلسه آخر جشن شعر خوانی داشتند .
نیم ساعت از کلاس که گذشت مامانها رفتن تو کلاس به جای بچه ها نشستن و اونا هم شعر ایی که توی این ترم یاد گرفته بودن برای مامانا خوندن.
به دو تا از دوستاش کارت تولد دادم چون دیگه اونا رو نمی دیدم .
بعد از کلاس رفتیم خونه آقام اینا . مامانم بهم گفت عموت زنگ زده و گفته بهت بگم از روز شنبه خونشون روضه است . گفتم به چه مناسبت گفت ایام فاطمیه است .
منم تصمیم گرفتم که تولد فاطمه رو بندازم عقب چون به هیچ وجه توی این ایام تولد نمی گیرم . باباش گفت چه اشکال داره بچم ناراحت شد . فکر می کنه دیگه براش تولد نمی گیری . گفتم اون نمی دونه زمانش کی بوده پس بعد از این ایام براش تولد می گیرم .
برای فاطمه توضیح دادم که چرا تولدش عقب افتاده یه جوابی بهم داد که از بس خندیدم خودش گفت مگه چی گفتم. بهم گفت خب مامان شهادت حضرت فاطمه (س)رو کنسل کن به جای اینکه تولد منو کنسل کنی . حالا توش موندم که این حرف چطوری به ذهنش رسیده . دوباره براش توضیح دادم که نمی شه شهادت رو کنسل کرد ولی می شه تولد رو کنسل کرد . اونم قبول کرد بعد از عید حتما" براش تولد بگیرم.