فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

فاطمه و عزاداری امام حسین (ع)

1392/8/28 15:22
نویسنده : fateme
337 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان خوب و مهربونم.

ممنونم از همه ی شما که بهم سر زدید و برام کامنت گذاشتید.

من توی این دهه اصلا" حالم خوب نبود . هر جا که می رفتم جای خالی آقام رو می دیدم. امسال اولین سالی بود که حضور فیزیکی نداشت ولی مطمئنم که روحش همه جا بود.

شب اول محرم گل خریدم و با عکسش رفتم مسجد . عکسش رو به جای خودش گذاشتم و گفتم آقا جونم ، عزیز دلم می دونم اینجایی .................

خونه ننه بزرگ مثل هر سال روضه داشتن از اول محرم تا شب 25 محرم . الان 15 شب اون گذشته .منو فاطمه هر شب می ریم اونجا . مسجد هم تا شب 13 مراسم داشت که بعد از خونه ننه بزرگ می رفتیم مسجد.

روز تاسوعا و عاشورای امسال بدترین روزی بود که گذشت .من هر سال می رفتم تعزیه نگاه می کردم ولی امسال نتونستم برم و جای خالی آقام رو ببینم. امسال هر جا که نگاه می کردم نبودی نه توی مسجد ؛ نه توی زمین تعزیه ، نه توی صف سینه خدای من گذشت ولی خیلی سخت گذشت.

روز هشتم محرم مثل هر سال مامانم برای اونایی که مختک (گهواره) علی اصغر رو توی کوچه دور میدن و هر کسی که نذری داره نذرش رو ادا می کنه غذا درست کرد . یادش بخیر هر سال ساعت 11 که می شد آقام به مامانم می گفت : غذات آماده است . خیلی حرص می خورد تا اونا بیان غذا بخورن و برن . همه اش می گفت چیزی کم نیاد ........ ولی همه چیز به خوبی تموم می شد.روحت شاد آقا جون.

شب صبحدم با فاطمه توی مسجد بودیم البته ساعت 2 بود که فاطمه خوابش اومد و بردمش خونه آقام اینا خوابید ولی خودم تا صبح بیدار موندم.

از دیشب بارندگی شروع شده . دیروز هم اعلام بارندگی کردن ولی هوا آفتابی بود. به فاطمه گفتم اگه بارون بیاد مدرسه نمی برمت . صبح که بیدارش کردم گریه کرد و گفت مگه نگفتی بارون می آد نمی رم مدرسه . منم گفتم چکار کنم خب بارون نیومد. امروز صبح که بارون می اومد دیگه صداش نزدم ساعت نه و نیم از خواب بیدار شد و گفت حتما" بارون اومده که نرفتم مدرسه منم گفتم آره. بچم اینقدر خوشحال بود مثل اینکه می خواسته بره مدرسه و امتحان بده حالا از دست امتحان دادن راحت شده. بهش می گم مامان تو که می ری مدرسه فقط بازی می کنی و نقاشی می کشی مگه مدرسه رفتن تو چه سختی داره . می گه صبح که می خوام برم سخته.

اینم اتفاقاتی بود که توی این روزا افتاده بود . چیز خاص دیگه ای یادم نمی آد که براتون بگم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

lمامان قند عسلا
28 آبان 92 15:39
سلام عزیزم .ایشالا روح پدرت قرین رحمت الهی باشه وهمنشین اهل بیت. فاطمه جونو ببوس
♥ مامی ملودی جون ♥
28 آبان 92 16:53
قبول باشه عزیزم
fateme
پاسخ
ممنونم از شما هم قبول باشه
مامان ریحان
29 آبان 92 0:20
سلام مرواتون همه ی سال مو والا تا زمانی که بوشهر بیدوم زیاد تو ایی مراسما نبیدوم (بغیر از شبی که خومون شله زرد نذری داشتیم ) حالا از وقتی که شوهر کردوم ای دلوم لک میزنه سی مراسمی خومون اینجا مراسماشون مثه ما نی اصن خوشوم نمیاد از مراسماشون ، امسال قسمت نشد ولی سی سال دیگه اگه زنده باشمو قسمت باشه حتما میخوام بیام بوشهر خدا پدرتم بیامرزه امسال موقع تاسوعا و عاشورا خیلی یادت بیدوم و سی خوم میگفتوم امسال چقدر سیتون سخت می گذره در مورد پستای رمزدارومم نمیتونوم راست کلیکوم ورداروم بقیه اش بیو خصوصی
عشق یعنی
29 آبان 92 10:34
وای با خوندن مطلبت اشکم جاری شد. واقعاسخته خدا صبرتو بیشتر کنه عزیزم
fateme
پاسخ
ممنونم عزیزم
خاله جون
30 آبان 92 2:13
روحش شاد قبول باشه عزیزم...خدابه مادرت وشما صبربده
مامی محمود
30 آبان 92 14:09
وای که چقدسخته حتی فکرشم آدمواذیت میکنه ایشالا که سایه ی شما وهمسرت همیشه بالاسربچت باشه عزیزم فاطمه جونم
4دوست(مریم)
1 آذر 92 10:30
سلام مامان فاطمه خوب هستید ؟؟از وقتی اومدم دانشگاه کمتر وقت میکنم به شما و دختر گلتون سر بزنم امیدوارم حال هر دوتون خوب باشه.
پرهام ومامانش
2 آذر 92 23:19
(زهره)مامان فاطمه
3 آذر 92 15:16
عزیزم ایشالیه سایه مامانت وهمسرت همیشه بالای سر تو وفاطمه جون باشه بادوتا پست جدید آپم بیا پیشم
مامان نادیا و نلیا
4 آذر 92 19:29
روحشون در آرامش باشه.....بهشت جایگاهشون
fateme
پاسخ
ممنونم از همدردیتون.
مامان ریحان
5 آذر 92 18:50
سلام تق تق تق کسیییییییییییییییییییییی اینجا نیستتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت
fateme
پاسخ
سلام فعلا" سرم گرم روضه رفتنه کمتر می آم پیشتون.
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد