کارای مهد کودک
از روزی که فاطمه رفته مهد کودک امروز برام شعر خونده .
هر روز که می رم دنبالش از مهد تا سر خیابون پیاده می آیم یه پل هوایی هم هست که فاطمه می گه باید از روی اون رد بشیم و بریم اون طرف خیابون ازش می پرسم امروز چکار کردید. می گه نقاشی کشیدیم ،خمیر بازی کردیم ........
روزی که نقاشی کشیده بودن گفت مامان صبا اومد بستی کشید( آخه صبا عاشق بستنیه) ولی بستنیش چوب نداشت . گفتم حتما" بستی چوبی نبوده گفت نه مامان صبا خودش گفت این بستنی چوبیه . بعد من براش چوب گذاشتم .
روزی که خمیر بازی داشتند فاطمه گفت من حلزون درست کردم .
امروز هم برام شعر خوند .
تفنگی دارم توش یه فشنگه
وقتی که می زنم این جور صدا میده تق و تق و تق
طبل بزرگم خیلی قشنگه
وقتی که می زنم این جور صدا می ده بم و بم و بم
شیپوری دارم خیلی قشنگه
وقتی که می زنم این جور صدا می ده ( صداش در نمی آره می گم صداش چطوریه می گه نمی دونم)
اسب سفیدم وقتی که راه می ره
این جور صدا می ده پیتکو پیتکو پیتکو
###################
هر کی یه شکلک در آره
شکل عروسک در آره
1 و2 و 3 (یه شکلی بیرون می آریم)
دوتا شعر دیگه هست که هنوز کامل یاد نگرفته امروز به مربیش گفتم اگه می شه شهر ها رو بنویسه بذار تو کیفش تا تو خونه با هاش کار کنم.