تعزیه
امروز صبح با فاطمه رفتیم روضه خونه همسایه آقا جون اینا. ظهر هم نذری غذا دادن . منو فاطمه غذامون رو برداشتیم و رفتیم خونه آقا جون.
نذری زرشک پلو با مرغ بود. برای آقا جون اینا هم شکر پلو (شیرین پلو) با قیمه بوشهری آورده بودن .
ناهار اونجا موندیم چون بعد از ظهر می خواستم فاطمه رو ببرم تعزیه.
ساعت 4 بود که با هم رفتیم تعزیه نگاه کنیم . از مسجد همراه با سینه زنها راه افتادیم تا به محل تعزیه رسیدیم .
سه تا شتر آورده بودن که تا صدای طبل می شنیدن می خواستن فرار کنن به خاطر همین اونا رو گوشه خیابون نگه داشتن تا گروه طبل و موزیک رفتن و بعد اونا رو وارد زمین تعزیه کردن.
آقا جون در نقش جابر بود وقتی وارد زمین تعزیه شد به فاطمه گفتم نگاه کن آقا جون رو ؛ اون گفت نه مامان این آقا جون نیست اول اینکه صورتش پیدا نیست ، بعد هم آقا جون که عصا نداره .
خلاصه با کلی تعریف که این آقا جون هست و داره تعزیه بازی می کنه . ولی دخترم قبول نمی کرد و می گفت آقا جون که کمرش خم نیست .
آقا جون هم که رو صورتش رو گرفته بود و نمی شد صورتش رو ببینی .
هر کاری کردم قانع نشد که اون آقا جونه.
بعد گفت مامان کی بهمون تغذیه می دن گفتم تغذیه چرا ؟گفت خودت گفتی می خوایم بریم تغذیه . کلی خندیدم و گفتم مامان من گفتم تعزیه نه تغذیه .
یه نیم ساعتی اونجا بودیم چون ظهر نخوابیده بود و خوابش می اومد و به قول خودش از تغذیه هم خبری نبود گفت بریم خونه و با هم برگشتیم خونه آقا جون.
آقا جون
اولی هم دایی جانه
اینم آقا جونه که عبای مشکی پوشیده