مهد کودک
امروز ظهر بابا اومد دنبالمون که بیایم خونه گفت: بیا بریم گرده (یه نون محلیه) بخریم گفتم باشه بریم .
قبلا" توی اون خیابونی که رفتیم برای گرده آدرس یه مهدکودک بهم داده بودن و خیلی ازش تعریف می کردن منم گفته بودم که برم اونجا رو ببینم اگه تمیز و خوب بود فاطمه رو ببرم اونجا.
داشتم تو ماشین به باباش می گفتم یخورده یواش برو تا این مهد کودکه رو پیداکنم .
بعد فاطمه گفت: برای چی می خوای، گفتم: بایدامسال بری مهد کودک اونم شروع کرد به گریه کردن من نمی خوام برم مهد کودک .
بیا منو ببر اونجایی که با رسول رفتیم (خانه بازی منظورش بود) یادت میآد مامان کجا رو می گم گفتم: آره یادم می آد گفت: همون جا که یه موتور کوچیک دااااااااااشت همونجا که استخر توپش بزرگ بووووووود مامان اونجا که خاله فاطمه بود نمی گما اونجایی رو می گم که سرسره هم دااااااااااشت هی اون می گفت و هی من می گفتم می دونم کجا رو می گی ولی گل خانم ول کن نبود یه ریز داشت می گفت اونجا که فلان چیز داشتااااااااا اونجاییکه ......................
خلاصه اینقد منو عصبانی کرد که بهش گفتم اصلا" مهد کودک نمی برمت خوب شد بعد خندید و گفت : آره مامان حالا خوب شد.
این هم برای دوست جونای بوشهریم:
دلتون نکشه امشو سی شام قیمه باشکر پلو دوروس کردوم .