بیست و چهل تا
دیروز فاطمه کمی کسل احوال بود . به خاطر همین مهد کودک نبردمش.
صبح که از خواب بیدار شد صبحونه خورد و شروع کرد به بازی کردن .
اول دفتر نقاشیش رو آورد و نقاشی کشید .
بعد عروسکاش رو ردیف روی مبل نشوندن و معلم بازی می کرد.
از یه طرف وسایلی که می ریخت من جمع می کردم می دیدم یه چیز دیگه آورده ریخته.
خیلی آروم بهش گفتم فاطمه هر کدوم از اینا که ریختی نمی خوای برو بذار تو اتاقت .
یک مرتبه با صدای بلند گفت مگه نمی بینی دارم بازی می کنم .
گفتم من که آروم باهات حرف زدم چرا داد می زنی . تو هم آروم جوابم رو بده.
بعد رفتم توی اتاق و لباسا رو تا کنم . اومد پیشم گفت مامان از دست من ناراحت شدی .
گفتم آره .
گفت دیگه دوستم نداری ؟
چرا دوستت دارم . مگه می شه مامان بچه اش رو دوست نداشته باشه .
خب چقدر دوستم داری؟
خیلی.
خیلی چقده؟
اندازه نداره.
یعنی بیست و چهل تا دوستم داری ؟
خنده ام گرفت و گفتم بیست و چهل تا به نظرت یعنی چقد ؟
یعنی همون خیلی .
بعد هم گفت مامان من همه چیزام رو جمع کردم.
گفتم دستت درد نکنه .از این به بعد وقتی من آروم باهات حرف می زنم تو هم آروم جوابم رو بده.
چشم مامان بهت قول می دم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعد نوشت: دیشب قبل از اینکه فاطمه رو ببرم کلاس زبان رفتم و نوبت دکتر براش گرفتم . وقتی کلاسش تموم شد بردمش دکتر . معاینه که شد دکتر گفت گلوش کمی قرمزه و براش دارو آموکسی سیلین با شربت سرما خوردگی و قطره بینی نوشت.
ساعت دو بود که با ناله اش از خواب بیدار شدم . بهش دست زدم دیدم بدنش خیلی داغه . درجه گذاشتم تبش سی و هشت و نیم بود . سریع براش شیاف گذاشتم و شروع کردم پاشویه کردنش . تا تبش اومد پایین.
حالا هم تب داشت ولی بهش استامینوفن دادم . تازه خوابش برده.
نمی دونم این چه ویروسیه که تا می آد اولین نفر فاطمه می گیره . تازه خوب شده بود دوباره مریض شد.