فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 2 ماه و 1 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

تولد پانیذ و پونه

دیشب تولد پونه و پانیذ دختر های عمه زری بود. هر سال عمه تولدشون رو با هم می گیره .تولد پانیذ 5تیر و تولد پون 30 مرداده . وقتی رفنیم خونه عمه اینا دیدیم که لباس پونه و فاطمه مثل هم و یک رنگ بود . با این تفاوت که من ده هزار تومن لباس فاطمه رو ارزون تر خریده بودم. طبق معمول فاطمه و پونه چند دقیقه اول با هم خوب بودن . بعدش سر هر چیز کوچیک با هم دعواشون می شد. رومینا جون هم آخرین مهمونی بود که تشریف آورد. شب خوبی بود. پونه و فاطمه پانیذ ؛ پونه و فاطمه   رومینا جون         ...
7 تير 1392

جشن شعر خوانی

امروز جلسه آخر کلااس زبان ترم بهار بود. توی موسسه ده دقیقه آخر جشن شعر خوانی بود . بچه ها شعر هایی که تو این ترم یاد گرفته بودن می خوندن و مامانا هم اونا رو تشویق می کردن. یکی از مامان زحمت کشیده بودن و یه جعبه کیک خامه آورده بود. همه ی بچه ها کیک برداشتن ولی فاطمه گفت من نمی خورم . ترم جدیدش از یکشنبه شروع می شه .این ترم PCE5 می خونن. کارنامه هاشون هم بهشون دادن این ترم فاطمه دقت و تمرکز هم A گرفت. آخه ترم های قبلی به خاطر بازیگوشیش دقت و تمرکز رو بهش B داده بودن . روز شنبه هم براشون کارگاه نمایش عروسکی به زبان انگلیسی گذاشتن . اسمش رو نوشتم که روز شنبه ببرمش.      ...
4 تير 1392

مولودی آقا امام زمان (عج)

دیشب مثل هرسال خونه حاج عمو مولودی بود . ساعت 8 بود که با عمه ها رفتیم مولودی. رومینا هم با مامانش اومده بود. قرار بود خانم مداح بعد از نماز مغرب بیاد ولی خیلی طول داد و ساعت نه و نیم بود که اومد. دعای توسل خوند و بعدش هم شروع کرد به مولودی خونی . فاطمه هم از وقتی رفتیم همه اش در حال بازی کردن با بچه ها بود . چند باری هم که خواستم ازش عکس بگیرم به زور آوردمش .     زن عمو توی سفره تسبیح می ذاره و آخر مراسم به اونایی که مشکل دارن یا حاجتی دارن می ده . هر کسی تسبیح رو برداشت اونو گرو نگه می داره تا سال آینده و اگه حاجتش بر آورده شد برای سفره سال آینده تسبیح می آره . خیلیا با نیت این تسبیح ...
3 تير 1392

میلاد صاحب عصر (عج)

کی شود در ندبه های جمعه پیدایت کنم گوشه ای تنها نشینم تا تماشایت کنم مینویسم روی هر گل نام زیبای تو را تا که شاید این شب جمعه ملاقاتت کنم اللهم عجل لولیک الفرج عید نیمه شعبان بر شما مهربانان مبارک التماس دعا ...
2 تير 1392

مهمونی

دیروز ما خونه خاله سیما مامان ریحان عسلی دعوت بودیم (البته خونه ی خواهرش). ساعت شش و نیم بود که با فاطمه رفتیم شیرینی فروشی . شیرینی خریدیم و منتظر مامان رومینا شدیم تا بیاد دنبالمون . دیروز با یه دوست وبلاگی دیگه آمنه جون مامان سارا و دو تا از خاله های سارا آشنا شدیم. سیما جون و خواهرش زحمت کشیده و تدارک شام  دیده بودن. از همین جا مجددا" ازشون تشکر می کنم بابت همه ی زحمتاشون. بچه ها هم طبق معمول با هم بازی می کردن ولی ازبین فکر کنم سی چهل تا عکسی که گرفتم فقط چند تای اونا درست در اومد . قرار دیدار با بقیه دوستای وبلاگی رو گذاشتیم . مکانش پارک بانوان خیابان امام رضا(ع) ولی زمانش رو مشخص نکردیم. انشاالله...
23 خرداد 1392

سرگرمی وبلاگی

بزرگترین ترس از زندیگیت؟ جدایی از خانواده اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چی کار میکردی؟ می رفتم خونه خدا اگر غول چراغ جادو توانایی براورده کردن یک آرزو بین 5 الی 12 حرف رو داشته باشه آن ارزو چیست؟ سلامتی دخترم از میان اسب سگ پلنگ گربه و عقاب کدام یک را دوست داری؟  اسب کارتون مورد علاقه کودکیت ؟ لولک و بولک ، گوریل انگوری ، بابا لنگ دراز در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ قورمه سبزی اولین واکنشت موقع اعصبانیت؟ فریاد با مرغ دریا اورانیوم و خسته یک جمله بساز؟ خسته کنار دریا بودم که مرغ با اورانیوم درسته شده دیدم. دو بیت شعری که خیلی دوسش داری؟ به سراغ من اگر می آیی ...
16 خرداد 1392

رفتیم رستوران

دیشب با مامان ریحان عسلی و مامان رومینا و یاس و فاطمه رفتیم رستوران زیتون. ساعت یک ربع به نه رسیدیم و مامان ریحان زودتر از ما اومده بود . توی پاساژ یه دوری زدیم تا مامان رومینا برسه . رفتیم توی رستوران و شام سفارش دادیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت ولی فاطمه با یاس خیلی اذیت کردن . چکارشون می شه کرد بچه هستن دیگه . فاطمه خیلی دوست داره وقتی شام می ریم بیرون بره پشت میز بشینه و شامش رو بخوره . بر عکس بابا جونش که همیشه شام رو که می خره می گه بابا بریم خونه راحت می شینیم شاممون رو می خوریم .   به زور کنار هم ایستادن تا ازشون عکس بگیرم . ریحان که اصلا" نمی اومد اون دو تا هم همه اش در حال جر و بحث بودن ...
14 خرداد 1392

دیدار دوست وبلاگی

دیروز برای اولین بار سیما جون مامان ریحان عسلی رو از نزدیک ملاقات کردم. قبلا" تلفنی باهاش صحبت کرده بودم ولی چون ایشون ساکن تبریز هستن متاسفانه نتونسته بودم که از نزدیک ببینمش. مامان رومینا زحمت کشیده بودن و من و مامان ریحان رو دعوت کردن خونشون . اول قرار گذاشتیم بریم خانه بازی باد بادک ، که هم بچه ها با هم بازی کنن و هم ما همدیگه رو ببینیم .ولی بعد مامان رومینا تصمیم گرفت که ما بریم خونه اونا . شب خیلی خوبی بود . کلی ا هم صحبت کردیم و خندیدیم . مخصوصا" آخرش که می خواستیم بیایم خونه گفتیم یه عکس سه نفره با بچه ها داشته باشیم .چون کسی نبود ازمون عکس بگیره دوربین رو تنظیم می کردیم که ازمون عکس بگیره ولی از بس مامان ...
5 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد