فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

فاطمه و همایش شیرخوارگان

این پرچم خاله افسانه برای آقا جون درست کرده.   فاطمه و یاس دختر خاله اش امسال همایش شیرخوارگان رو توی مجتمع ورزشی آزادگان که ماکت خیمه گاه حضرت ابوالفضل (ع) رو گذاشتن گرفته بودن. البته توی مصلای نماز جمعه هم مراسم بود. من هر سال فاطمه رو می بردم مراسمی که توی گلزار شهدا می گرفتن ولی امسال اونجا مراسم نگرفته بودن و دلیلش هم نفهمیدم . با فاطمه و مامان جون و خاله فرشته رفتیم خیمه گاه. مراسمش مثل هر سال نبود . ولی خوب بود . تا سال دیگه ببینم زنده ام که بتونم دوباره توی این مراسم شرکت کنم یا نه. ...
20 آبان 1392

محرم امسال نیستی

آقا جونم این روزها جای دو نفر در من خالی است. من که بی تو هیچم و تویی که دیگر هیچ وقت نیستی... و من هنوز نبودت را باور ندارم........... این روزا می گذره ولی بدون تو خیلی سخت می گذره.... آقا خیلی دلم برات تنگ شده. فاطمه بهم می گه مامان اگه آقا جون نیستش ولی روحش هست  پس اینقد گریه نکن . پنجشنبه که می ریم سر خاک آقام فاطمه اولین کاری که می کنه می گه آقا جون سلام.و وقتی هم که می خوایم بیام خونه بازم می آد کنار قبر می ایسته و می گه آقا جون خداحافظ. بعد می گه مامان من با روح آقا جون سلام می کنم. قربونت برم که چقدر با هوشی .   ماه صفر (اربعین پارسال ) ...
17 آبان 1392

محرم

السلام و علیک یا ابا عبدالله،  السلام و علیک یاابن رسول الله ، السلام و علیک یا ابن امیر المومنین ، السلام و علیک یا ابن فاطمه سیده النساء العالمین     ...
7 آبان 1392

جلسه برای والدین

دیروز برای والدین توی پیش دبستانی کلاس گذاشته بودن . کارایی که توی این یک ماه انجام داده بودن رو برامون توضیح دادن. روش تدریسشون و روشی که ما با بچه ها توی خونه کار کنیم برامون توضیح دادن. مربی پیش دبستانی می گفت هر چی بچه ها توی خونه می گن درسته . مثال حرف س رو زد گفت یکی از بچه ها گفته مامانم می گه سین و من می گم سسسسسسسسسس می گفت حروف مثل قدیم تدریس نمی شه حروف کوچیک رو حروف غیر آخر و حروف بزرگ رو حروف آخر می گیم. خلاصه در مورد حروف الفبا کلی صحبت کرد. در مورد ریاضی و علوم هم توضیحاتی داد. بعد هم بچه ها رو آوردن و شعر هایی که توی این یکماه باهاشون کار کرده بودن رو برای مامانا خوندن. ******************...
7 آبان 1392

فاطمه و هفته ای که گذشت

سلام دوستای عزیزم امیدوارم که حال همگی شما خوب باشه. روز شنبه که فاطمه خانم رفت مدرسه ظهر که من رفتم دنبالش وقتی اومد بهم گفت دیدی امروز هم جعبه جادویی به من هدیه نداد. منم گفتم مگه نگفتم توی این هفته حتما" هدیه می گیری. آخه هفته قبل به صبا جایزه داده بودن البته مامانش براش آورده بود. همون روز فاطمه از بس گریه کرده بود که چرا به اون جایزه ندادن وقتی من رفتم دنبالش هنوز داشت گریه می کرد و می گفت حتما" من دختر خوبی نبودم که به من جایزه ندادن منم مجبور شدم همون روز یه عروسک براش بخرم و قولش دادم که هفته دیگه هم به تو جایزه می دن. خلاصه از روز شنبه خانمی گفت امروز که به من جابزه ندادن تا اینکه روز دوشنبه من با خرید یه جعبه نقاشی بکش فاط...
3 آبان 1392

عید غدیر

شکر خدا که نام علی در اذان ماست ما شیعه ایم و عشق علی هم از آن ماست ذکر علی عبادت مختص شیعه است این اسم اعظم است که ورد زبان ماست از " یا علی " زبان و دهان خسته کی شود؟؟ اصلا" زبان برای همین در دهان ماست عید غدیر بر همه ی شیعیان مبارک ...
1 آبان 1392

بدون عنوان

سلام آقای همیشه صبورم.... چندی است که رفته ای و من در حسرت روزهای با تو بودن مات و متحیر به گذر زمان چشم دوخته ام... هنوز باور ندارم که آقای عزیزم نیست..... سفری را آغاز کرده باشی ..... سفری به سوی آسمان ..... سفری که برایش بازگشتی به زمین نبود.... و من هنوز چشمانی بارانی دارم..... گویا بعد از تو ابرها میهمان دائمی چشمانم شدند آقا جونم.. دلم برایت تنگ شده خیلی زیاد.....   از خاطر دلها نرود یاد تو هرگز ای آنکه به نیکی همه جا ورد زبانی ...
25 مهر 1392

روز عرفه و عید قربان

ای امیر عرفه بی تو صفا نیست که نیست بی تو اندر عرفه عشق و وفا نیست که نیست ای امیر عرفه یوسف زهرا مهدی حاجتی غیر ظهورت به خدا نیست که نیست روز عرفه و عید قربان بر شما دوستان عزیز مبارک. ...
22 مهر 1392

گردش علمی و تفریحی

امروز قرار بود فاطمه از طرف پیش دبستانی بره گردش علمی تفریحی . دیروز مربیشون گفت که بچه ها یک رضایت نامه و مبلغ 1000تومن باید با خودشون بیارن. در ضمن سر ساعت 8 باید اینجا باشن. صبح ساعت 7 فاطمه رو صدا زدم و گفتم پا شو باید بری مدرسه .دقیقا" سر ساعت 8 توی مدرسه بودیم . تار رسیدی دیدم ظرف صبحونتو برداشتی و رفتی توی آشپزخونه که صبحونه بخوری . منم مثل هر روز بر گشتم خونه. ساعت 11 بود که اومدم دنبالت . وقتی اومدی یه هدیه دستت بود و بدون اینکه سلام کنی گفتی امروز از جعبه جادویی هدیه در آوردن و بهمون دادن . یه دونه سی دی و یه کتاب که عکسش رو بعدا" براتون می ذارم. گفتم فاطمه از گردش علمی تون بگو گفت مامان توی حیاط یه مدرسه ای (ذب...
18 مهر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد