كناردريا
ديروز كه ازكلاس برمي گشتيم خونه تو راهمون يه فروشگاه پوشاك تازه باز شده بود به فاطمه گفتم:مامان بيا بريم ببينيم چي داره اونم كه ازخدا خواسته قبل از من وارد مغازه شد . رفتم سمت پوشاك بچه ها كه براي فاطمه تاپ بخرم ولي متاسفانه نداشت بعد خانمي رفت سمت اسباب بازيها و يه بسته به قول خوش چين و چنگ برداشت بهش گفتم مامان ازاينا داري ولي اون عصباني شد وگفت اون وسيله هاش كمه من همينو مي خوام خلاصه منم براش خريدم اونم خوشحال ازمغازه رفت بيرون و گفت بريم خونه بدون اينكه بذاره منم لباسو رو ببينم ازهمون جا كه بيرون اومديم مي گفت به بابابگم منو ببره كنار دريا تا با چين و چنگم بازي كنم تارسيديم خونه از باباش قول گرفت كه اونو ببره كناردريا سا...