كناردريا
ديروز كه ازكلاس برمي گشتيم خونه تو راهمون يه فروشگاه پوشاك تازه باز شده بود به فاطمه گفتم:مامان بيا بريم ببينيم چي داره اونم كه ازخدا خواسته قبل از من وارد مغازه شد .رفتم سمت پوشاك بچه ها كه براي فاطمه تاپ بخرم ولي متاسفانه نداشت بعد خانمي رفت سمت اسباب بازيها و يه بسته به قول خوش چين و چنگ برداشت بهش گفتم مامان ازاينا داري ولي اون عصباني شدوگفت اون وسيله هاش كمه من همينو مي خوام خلاصه منم براش خريدم اونم خوشحال ازمغازه رفت بيرون و گفت بريم خونه بدون اينكه بذاره منم لباسو رو ببينمازهمون جا كه بيرون اومديم مي گفت به بابابگم منو ببره كنار دريا تا با چين و چنگم بازي كنم تارسيديم خونه از باباش قول گرفت كه اونو ببره كناردرياساعت 6 بعداز ظهربود منو فاطمه و باباش رفتيم دنبال پونه بعدهم دنبال عمه بتي بعدش هم رفتيم كناردريا
يه يك ساعتي كنار دريا با پونه بازي كردن و آخرش هم زدن به آب و خودشونو خيس كردن .
توي عكسا سايه من و عمه بتي هم پيدا است
متاسفانه شارژ دوربين عكاسي تموم شد و من نتونستم از تو ي آب بودنشون عكس بگيرم