فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

مهد کودک جدید

منم ماجرایی دارم با مهد کودک رفتن فاطمه . روز چهار شنبه زنگ زدم به مسئول مهد کودک فرشته ها و قرار شد مدارک رو ببرم و فاطمه رو ثبت نام کنه. پنج شنبه صبح با فاطمه رفتیم برای ثبت نام . مدارک رو تحویل دادم و گفتم گواهی سلامت از پزشکش وآزمایش انگل رو انجام ندادم هر وقت آماده شد براتون می آرم و خانم مدیر هم قبول کردن. امروز صبح ساعت  8 فاطمه رو از خواب بیدار کردم و ساعت 8:30 دقیقه به  مهد کودک رفتیم . وقتی واردشدیم ما رو به طرف کلاس آمادگی راهنمایی کردن. فاطمه وقتی رفت تو کلاس ، صبا رو که دید خوشحال شد و رفت پیش صبا نشست . منم از کلاس اومدم بیرون . تقریبا" یه نیم ساعتی مامان بچه ها  اونجا بودن ک...
8 مهر 1391

رفتیم مهد کودک

امروز ساعت8 صبح فاطمه رو از خواب بیدار کردم . اول هرکاری می کردم بیدار نمی شد می گفت مامان من خوابم می آد. بهش گفتم میخوایم بریم خانه ی بازی ، گفت باشه حالا بلند می شم..خلا صه با هر مکافاتی بود ازخواب بیدار شد . رفت دست و صورتش رو شست .بعد لباساشم عوض کردم خانم مرتب شد که بره مهد. ساعت  9بود که رسیدیم خانه ی بازی . وقتی رفتیم داخل  چون رسول نیومده بود گفت مامان من نمی رم توکلاس .بهش گفتم رسول شیرازه هر وقت اومد بامامانش می آد . خوشبختانه یکی از دوستاش که با مامانش توی ماه رمضان می اومد مسجد اونجا بود . رفت تو کلاس بعد اومد گفت مامان ساجده اینجاست . گفتم من برم خونه بعدبیام دنبالت گفت نه باید همین جابمونی .منم...
1 مهر 1391

جلسه آخر ترم 3 زبان

امروز جلسه آخر کلاس زبان فاطمه بود. ترم 4سوم مهر شروع می شه .من ثبت نامش کردم تا انشاالله اول مهر. توی کلاس مامان آوا برای آوا تولد گرفته بود یه کیک درست کرده بود آورد تو کلاس و بچه ها براش شعر خوندن بعد هم کیک خوردن. اسم معلم این ترم فاطمه خانم معتمدی بود . این هم عکسایی که ازشون گرفتم. کیک تولد آوا کیانا ،فاطمه ، پری ناز  ، شقایق و آوا خانم معتمدی وفاطمه جون فاطمه و آیدا فاطمه خوشگل مامان اینجا هم که دارن کیک می خورن   جیگر مامانش ...
20 شهريور 1391

اومدن فرشته به خونمون

دیشب وقتی خواستیم بخوابیم به فاطمه گفتم :مامان جون اتاقت رو مرتب کن  فکر کنم فرشته امشب بیاد و اتاقت رو نگاه کنه اگه مرتب بود و همه چیز سر جاش بود توی جدولت برات مهر میزنه . اونم برعکس همیشه گفت : چشم مامان تمیز می کنم . اول عروسکایی که ریخته بود گذاشت توی قفسه البته فقط روی هم چیدشون ولی بازم خوب بود ، بعد نگاه کرد و گفت: مامان سی دی روی زمین نریختم و همه اش توی کیفه ،   گفتم:  آفرین .بعد رفت سراغ کمدش ؛ لباسایی که عوض کرده بود رو برداشت و بدون این که اونا رو تا کنه پرتشون کرد توی کشو ی لباسش وگفت: مامان لباسام هم جمع کردم خنده ام گرفته بود چون در کشو که باز می کردی بلوزاش مچاله شده افتاده بود ولی بازم خ...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

دیشب تولد زن عمو مهناز (5/24) بود . اردلان رفته بود برای مامانش یه کیک خریده بود و زنگ زد به ما گفت بیاین پایین عکس بگیری م .ولی چون موقع افطار بود و من داش تم افطاری آماده می کرد م به ش گفتم بعد از افطار می آیم . ساعت9بود من و فاطمه رفتیم خونه حاج عمو و زن عمو کیکش رو آورد و چند تا عکس گرفتیم بعدش هم کیک خوردیم . امروزهم مامان رفت وبرای زن عمو هدیه تولد خرید این هم شماره  4 کیک زن عمو از شماره بعدی فاکتور گرفتیم   ...
26 مرداد 1391

تولد بابایی

بابا جون تولدت مبارک . بابا جونم تو را به اندازه ی انسان و انسانیت دوست دارم . به اندازه زندگی و مرگ ، شادی و غم ، آزادی و عدالت ، ایمان و صبر ، آرامش و تکاپو ، محبت و سادگی ، حقیقت و آفرینش و به اندازه سر نوشت........... و به اندازه "عشق" دوست دارم.   اینم کادوی منو فاطمه به بابا جونش ...
14 مرداد 1391

کمک به مامان

امروز فاطمه به مامان کمک کرد تا افطاری رو درست کن یم. اول:مامان خواست کستر درست کنه ،فاطمه جون اومد و پور کستر باشیر و شکر روبا هم مخلوط کرد بعد مامان اونو گذاشت رو شعله گاز تا کم کم درست بشه. دوم: مامان موز ها رو تیکه تیکه کرد و تو می کسر  ریخت وفاطمه شیر و شکر رو اضافه کرد  تا برای باباجونش شیرموز درست کنه. سوم: گل نازم اومد سفره رو انداخت و وسایل رو یکی یکی تو سفره چید. چهارم: خانمی خودش نشست پای سفره  و اول باقاشق شربت خورد بعدهم کمی اذیت کرد بهش می گفتم بالیوان شربت بخور می گفت نه من با قاشق می خورم منم چیزی بهش نگفتم چون ادامه می دادم لجبازیش شروع می شد و بیشتر اذیت می کرد. ...
13 مرداد 1391

افطاری

دیروز بعد از ظهر رفتیم قبرستون سرخاک ننه بزرگ . بعدش رفتیم خونه ننه بزرگ و افطاری اونجا بودیم قرار بود عمه بتی برای افطار مرغ درست کنه ولی عمه سهیلا بهش زنگ زده بود و گفته بود من کله پاچه درست کردم و دیگه شام درست نکن منم چون کله پاچه دوست ندارم برای شام خودمون خورشت بادمجون درست کردم عمه زحمت کشیده بود برای من و صدیقه دخترعمه فاطمه حلیم خریده بود جاتون خالی افطاری خوبی بود.فاطمه هم کله پاچه خورد البته فقط گوشتش رو و گفت مامان خوشمزه است تو هم بخور. فاطمه هم مثل همیشه با پونه بازی می کرد البته بازی کردنشون برای پنج دقیقه است و بعدش دعوا و قهره ...
6 مرداد 1391

پایان ترم دوم زبان

کم کم داره ترم دوم زبان فاطمه تموم میشه تو این ترم هم فاطمه کلی کلمه یاد گرفته . توی خونه ادای معلمش رو بیرون می آره. عروسکاشو روی مبل می نشونه و خودش می ایسته جلوشون ازشون میپرسه وات کالر؟ بعد خودش جواب می ده یلو .بعدش می گه اوکی وریگود. شب هم که می شه باباش تو خونه اس با باباش بازی میکنه بهش میگه بابا من ازت می پرسم تو اشتباه جواب بده تامن درستش بهت بگم اونم میگه باشه. رنگها رو بهش نشون میده .رنگ قرمز رو نشونش می ده باباش میه بلو اون می گه نو نو  رد. بعد هم میخنده از معلم بازی خوشش میآد. کلمه هایی که تو این ترم یاد گرفته : پد ر ؛ مادر ؛ بچه  اینها میشن خانواده بشین  ؛ بایست ؛ به من نگاه کن خواهر و بر...
5 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد