فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 28 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

بدون عنوان

امروز فاطمه به خاطراينكه تب داشت به كلاس زبان نرفت . ا به هزار درد سر بهش استامينوفن دادم . گفتم اگه نخوري بايد برات شياف بزارم اونم شربت رو به شياف ترجيح داد يه ربع ساعتي گرفتارش بودم تا يه قاشق شربت خورد . حالاكمي خيالم راحته . من از تب بچه خيلي مي ترسم ديشب تا صبح بيدار بودم و دست بهش مي زدم كه تبش بالا نره حالا هم نشسته و داره كار با قيچي انجام مي ده . توي بازي در خانه يك روز در ميان يه شكلي رو قيچي مي كنن و چسب مي زنن دختر من كار يك ماهشو توي يك ساعت انجام داد حالا مجبورم برم دوباره براش  براي كلاسش كتاب بخرم . مراحل كار با قيچي   &...
10 خرداد 1391

آبله مرغون

ديشب كه از خونه آقا جون برگشتيم خونه  صدات گرفته بود . بابا گفت چرا صداي فاطمه گرفته گفتم حتما" آلرژيه ؛ آخه چند روز پيش هم همين طوري بودي ولي زود خوب شدي. يه نيم ساعت كه گذشت ديدم داري سرفه مي كني . اومدي گفتي مامان من گلو م درد مي كنه . آب بيني هم دارم . باباش گفت ديدي بچه سرما خورده مي گي آلرژيه .ديدم آره حق با بابا جونه . خلاصه صبح كه شد وقتي از خواب بيدار شد ديدم هنوز سرفه مي كنه و سرفه هاش هم خلط داره . از ساعت 11/30 دقيقه بود كه شروع كردم مطب دكتر زنگ زدن براي نوبت تا ساعت 12/15دقيقه بود كه منشي گوشي برداشت و بهمون نوبت داد. ساعت 1بود كه رفتيم دكتر .خانم دكتر معاينه اش كرد و گفت چيزي نيست يه سرما خوردگ...
9 خرداد 1391

كلاس هشتم زبان(يعني جلسه هشتم)

امروز ده دقيقه مونده بود كلاس تموم بشه پشت در ايستاده بودم كه صداي فاطمه مي اومد بلند مي گفت : yesب عدمي گفت : no بعد از اينكه ازكلاس اومد بيرون وداشتيم مي رفتيم خونه بهش گفتم: فاطمه چرا مي گفت يس و نو گفت : تيچر گفت من اسم هر چي گفتم بعد صداي اونو  درمي آرم اگه درست بود بگين يس و اگه اشتباه بود بگين نو ؛ تيچر اسم داگ مي آورد ولي صداي برد( bird) بيرون مي آورد خوب مامان اشتباهه بايد صداي داگ( dog) بده ما هم مي گفتيم no خلاصه بچم برام اينقدر قشنگ تعريف كرد. همون جا يه ماچ آبداريش كردم . وقتي يه رنگي بهشون نشون ميدن همون رنگ روكه مي بينه بهم مي گه . امروز رنگ زرد باهاشون كار كرده بود هر چي زرد تو خونه مي ديد مي گفت: مامان يلو...
8 خرداد 1391

بدون عنوان

ديروز بعد از ظهر رفتيم خونه دوست خاله جان (خاله مامان)كه از كربلا اومده بود . خونشون كناردريا بود منو خاله جان ومامان جون وخاله فرهت زودتر رسيديم و همون جا منتظر بقيه مونديم كه برسن و با هم بريم . ما هم از فرصت استفاده كرديم رفتيم كنار دريا و چند تا عكس گرفتيم . غروب زيباي شهر بوشهر اينجافاطمه داشت به خاله اش مي گفت : خاله نگاه كن چقدر كشتي ...
7 خرداد 1391

بدون عنوان

روز پنج شنبه 91/3/4شب مثل همـيشه خـونـه ننه بزرگ بـوديم . رومينا جون هفته قبل گوشاشـو سـوراخ كـرد و قرار بود مامانش بهمون شيريني بده ولي رومينا خيلي گريه مي كرد و مامانش هر كاري مي كرد آروم نمي شد به خاطر همين اين پنجشبه بهمون شيريني داد . هم به مناسبت هشت ماهگيش و هم به خاطر سوراخ كردن گوشش .   اين هم شيريني كه خورديم (دست مامان رومينا دردنكنه)   پونه ورومينا و فاطمه   ...
6 خرداد 1391

بدون عنوان

ماه رجب ؛ ماه خدا بر همه مسلمانان جهان مبارك باد   امام صادق (ع) درباره اهميت ماه رجب به نقل از پيامبر گرامي (ص) مي فرمايند: رجب ماه استغفار امت من است . پس در اين ماه طلب آمرزش كنيد كه خداوند آمرزنده و مهربان است. و رجب را "اصب" مي گويند زيرا كه رحمت خداوند در اين ماه بر امت من بسيار نازل مي شود. امشب اول ماه رجب است شب آرزوهاست هر حاجتي كه از خدا داري از او بخواه كه خداوند ارحمن راحمين است . التماس دعا ...
2 خرداد 1391

جلسه چهارم كلاس زبان

امروز به قول دختري ناز دونه كلاس چهارم زبانش بود . وقتي كه مي ره تو كلاس بهش مي گم به حرفاي تيچرت خوب گوش كن تا هر چي كه بهت مي گه زود ياد بگيري. مي گه: باشه مامان . وقتي كه از كلاس مي آد بيرون انگار كه كلاس نقاشي بوده چون تيچرشون هر روز روي صورتشون گل مي كشه . گفتم مامان امروز چيكار كردين كفت : تيچرمون باهامون كالر كاركرد صورت منو بلو كرد. گفتم: خوبه اين هم يه نوع تدريسه ديگه .     ...
1 خرداد 1391

جلسه سوم كلاس زبان

امروزجلسه سوم کلاس زبان فاطمه بود . صبح باهم رفتیم کلاس ؛ امروز قرار بود شعری که خانمشون بهشون یاد داده بود و فاطمه با سی دی تو خونه تمرین کرده بود ازش بپرسه . تو راه که می رفتیم بهش گفتم فاطمه شعر رو برای مامان بخون شروع کرد به خوندن Rub , Rub song- Head,Head!Rub Rub head خلاصه تمومه شعر رو خوند .وقتي كلاشس تمون شد اولين نفر اومد بيرون . گفتم فاطمه امروز چكار كردين گفت يه نفاشي رو رنگ كرديم .خانم گفت عروسك رو بلو كنيد بعد هم نقاشيش رو بهم نشون داد .گفتم خيلي قشنگ رنگش كردي آفرين دختر گلم .     ...
30 ارديبهشت 1391

بدون عنوان

ساعت حدودا" يك بود داشتم توي آشپزخونه ناهار درست مي كردم ديدم فاطمه كتاب حروف الفباشو تو دست گرفته و صفحه به صفحه مي خونه . چيزايي كه به ذهنش مي رسيد در مورد اون حرف مي گفت . آ مثل آهو ـ آتش ـ آبشار اردك براي آب پلنگ مثل شير ـ ببر جوجه براي پر زدن چتر براي سر توت فرنگي براي خوردن قرآن براي خواندن خدا براي خوبي عسل براي زنبور مار براي خزيدن گل مثل بو كردن صندلي براي نشستن حلزون براي راه رفتن دندون براي مسواك ژله براي خوردن نهنگ مثل كوسه ـ دلفين هواپيما براي نشستن   ...
27 ارديبهشت 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد