روز اول مدرسه
امروز روز اول مهر بود . دیشب به فاطمه گفتم باید زود بخوابی تا صبح زود بیدار بشی چون فردا می خوای بری مدرسه . زود خوابیدن فاطمه ساعت دوازده و نیم بود.
صبح ساعت هفت و نیم صداش زدم بهش گفتم بلند شو باید بری مدرسه . اونم زودی بلند شد و رفت دست و صورتش رو شست و لباساش رو عوض کردم .
ساعت هشت و ربع بود که از خونه بیرون اومدیم. و رفتیم مهد فرشته ها که پارسال می بردمش . امسال هم پیش دبستانی همون جا ثبت نامش کردم.
تو راه که می رفتیم گفتم آقا جون مدرسه رفتن یاس رو دیدی ولی مدرسه رفتن فاطمه رو ندیدی . فاطمه بهم گفت نه مامان روح آقاجون منو می بینه . من از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون می زد. گفتم آره مامان روح آقاجون تو رو می بینه. خودم از حرفی که به فاطمه زدم ناراحت شدم .
وقتی رفتیم مهد بهم گفت مامان تو برو خونه و ظهر بیا دنبالم . گفتم امروز روز اوله و زود تعطیل می شین . من می مونم با هم می ریم .
براشون جشن گرفتن همه ی بچه ها رو آوردن توی سالن و براشون آهنگ گذاشتن بعد هم یه دونه مداد و یبستنی و شکلات بهشون دادن.
بعضی بچه ها گریه می کردن فاطمه می خندید و می گفت چرا گریه می کنن . گفتم پارسال هم که تو اومدی گریه می کردی بهم گفت خب من دیگه عادت کردم و گریه کردن رو ترک کردم . گفتم خب اینا هم چند روز دیگه گریه کردن رو ترک می کنن.
خوش آمدی دخترد گلم
فاطمه و صبا دوست مهد کودکش
این مداد رو توی جشن بهش دادن