فاطمه به اردو رفت
امروز صبح ساعت پنج و نیم وقتی که من بیدار شدم برای نماز دیدم فاطمه هم بیدار شد و گفت که مامان بریم مهد کودک گفتم نه هنوز زوده بگیر بخواب . گفت باید امروز برم اردو گفتم زوده مامان خودم بیدارت می کنم .
ساعت هفت و نیم بود که بیدارش کردم هر روز تا ساعت هشت باید باهاش بازی می کردم تا از سر جاش بلند بشه ولی امروز زودی بلند شد رفت دستشویی و دست و صورتش رو شست .منم لباساش رو عوض کردم و ساعت هشت از خونه زدیم بیرون . بر عکس همیشه که ساعت هشت و نیم می رفتیم.براش از سوپری بسکویت ؛ کیک ، چیپس و پفک خریدم گفتم برای تغذیه .
مدیر مهد گفت ساعت نه بچه ها رو می بریم و ساعت دو بیاید دنبالشون.
ساعت یک و نیم بود که از خونه رفتم بیرون وقتی رسیدم مهد دیدم هنوز نیومدن . تا رسیدم در مهد دیدم یک آژانس اومد و فاطمه خانم هم جلو نشسته بود . وقتی پیاده شد خیلی کسل بود بهش گفتم چی شده گفت خستمه ، خوابم می آد .
تو راه که داشتیم می اومدیم گفتم برام تعریف نمی کنی ، چطور بود ، خوش گذشت . گفت آره دیدم خسته است و برام تعریف نمی کنه.
اومدیم خونه کمی استراحت کرد بعد شروع کرد به تعریف کردن .
وقتی رفتیم یه پارچه بزرگ پهن کردن و ما نشستیم . هر کلاسی پیش مربی خودش بود . بعد کیک دو قلو با شیر کاکائو بهمون دادن . من بسکویت خودم خوردم (شیر هم که نمی خوره ) شیرم هم گذاشتم توی پلاسکیتم(پلاستیکش) بعد رفتیم سرسره و تاب بازی کردیم . بعدش اومدن اسم بچه ها رو روی یه برگ نوشتن و مچالش کرد بعد به فاطمه زارعی گفت بیا و یکی از کاغذ مچاله ها رو بردار وقتی کاغذ رو برداشت اسم شریفه رو خوند و اسم بعدی اسم من خوند .
خانم مربی مون اومد یه طناب داد به من و شریفه من یک طرف اونو گرفته بودم و شریفه هم طرف دیگه اش بعد بچه ها توی صف ایستاده بودن و می اومدن از روی طناب می پریدن.
بعدش خانم یه برگه ای که عکس ماه و ستاره و خورشید رو کشیده بود بهمون داد و گفت اونی که تو روز است رو رنگ کنید . من خورشید رو رنگ کردم ولی رادمهر اشتباه کرد و ماه و ستاره رو رنگ کرد .
ظهر هم که شد برامون غذا آوردن . یه شیلنگ آب اونجا بود خانم مربی ما رو برد و دستامون رو با آب و صابون شست و بعدش بهمون غذا دادن . زرشک پلو با مرغ خوردیم .
بعد که غذا خوردیم رفتیم کنار دریا و خاک بازی کردیم . بعد هم اومدیم مهد . من با چند تا از بچه ها با تاکسی اومدیم ولی بقیه بچه ها سوار مینی بوس شدن.
با تعریفایی که فاطمه برام کرد معلوم شد که خیلی بهش خوش گذشته .