فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

فاطمه به اردو رفت

1391/12/9 21:39
نویسنده : fateme
312 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح ساعت پنج و نیم  وقتی که من بیدار شدم برای نماز دیدم فاطمه هم بیدار شد و گفت که مامان بریم مهد کودک گفتم نه هنوز زوده بگیر بخواب . گفت باید امروز برم اردو گفتم زوده مامان خودم بیدارت می کنم .

ساعت هفت و نیم بود که بیدارش کردم هر روز تا ساعت هشت باید باهاش بازی می کردم تا از سر جاش بلند بشه ولی امروز زودی بلند شد رفت دستشویی و دست و صورتش رو شست .منم لباساش رو عوض کردم و ساعت هشت از خونه زدیم بیرون . بر عکس همیشه که ساعت هشت و نیم می رفتیم.براش از سوپری بسکویت ؛ کیک ، چیپس و پفک خریدم  گفتم برای تغذیه .

مدیر مهد گفت ساعت نه بچه ها رو می بریم و ساعت دو بیاید دنبالشون.

ساعت یک و نیم بود که از خونه رفتم بیرون وقتی رسیدم مهد دیدم هنوز نیومدن . تا رسیدم در مهد دیدم یک آژانس اومد و فاطمه خانم هم جلو نشسته بود . وقتی پیاده شد خیلی کسل بود بهش گفتم چی شده گفت خستمه ، خوابم می آد .

تو راه که داشتیم می اومدیم گفتم برام تعریف نمی کنی ، چطور بود ، خوش گذشت . گفت آره دیدم خسته است و برام تعریف نمی کنه.

اومدیم خونه کمی استراحت کرد بعد شروع کرد به تعریف کردن .

وقتی رفتیم یه پارچه بزرگ پهن کردن و ما نشستیم . هر کلاسی پیش مربی خودش بود . بعد کیک دو قلو با شیر کاکائو بهمون دادن . من بسکویت خودم خوردم (شیر هم که نمی خوره ) شیرم هم گذاشتم توی پلاسکیتم(پلاستیکش) بعد رفتیم سرسره و تاب بازی کردیم . بعدش اومدن اسم بچه ها رو روی یه برگ نوشتن و مچالش کرد بعد به فاطمه زارعی گفت بیا و یکی از کاغذ مچاله ها رو بردار وقتی کاغذ رو برداشت اسم شریفه رو خوند و اسم بعدی اسم من خوند .

خانم مربی مون اومد یه طناب داد به من و شریفه من یک طرف اونو گرفته بودم و شریفه هم طرف دیگه اش بعد بچه ها توی صف ایستاده بودن و می اومدن از روی طناب می پریدن.

بعدش خانم یه برگه ای که عکس ماه و ستاره و خورشید رو کشیده بود بهمون داد و گفت اونی که تو روز است رو رنگ کنید . من خورشید رو رنگ کردم ولی رادمهر اشتباه کرد و ماه و ستاره رو رنگ کرد .

ظهر هم که شد برامون غذا آوردن . یه شیلنگ آب اونجا بود خانم مربی ما رو برد و دستامون رو با آب و صابون شست و بعدش بهمون غذا دادن . زرشک پلو با مرغ خوردیم .

بعد که غذا خوردیم رفتیم کنار دریا و خاک بازی کردیم . بعد هم اومدیم مهد . من با چند تا از بچه ها با تاکسی اومدیم ولی بقیه بچه ها سوار مینی بوس شدن.

با تعریفایی که فاطمه برام کرد معلوم شد که خیلی بهش خوش گذشته .

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (7)

محمد حسین
9 اسفند 91 22:14
معلومه خیلی بهش خوش گذشته.
SABA
9 اسفند 91 22:18
سلام فروش ویژه استیکرهای دیواری اتاق کودک با 50% تخفیف برای دبدن کاتالوگ ومدلها به آدرس زیر مراجعه نمائید www.jenseno.ir
مامان رومینا
10 اسفند 91 12:12
به به فاطمه خانم هم بالاخره رفتن اردو.معلومه حسابی هم خوش گذشتهکاش عکس هم داشت از اردوش


مدیر مهد گفت ازشون عکس گرفتن آخر سال می ریزن رو سی دی بهمون می دن.
مامان ریحان عسلی
10 اسفند 91 18:20
خیلیم خوب آفرین که که خورشید رو رنگ زدی ماشالا هزار ماشالا
مریم--------❤
11 اسفند 91 16:30
به به که خوش گذشته ما هم دلمو خواست
علی
11 اسفند 91 22:28
ایشالله همیشه بهش خوش بگذره

من تا حالا دریا نرفتم

خوش به حال


ماهم برف نداریم که بریم برف بازی.
انشاالله عید تشریف بیارید بوشهر میبرمتون دریا . گفتم عید چون بهترین هوا فقط چند روز اول عیده بعد از 13 هم هوا گرم می شه.
پرهام
12 اسفند 91 0:11
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد