فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

تشکر ویژه

کجا ایستاده ای ؟ ... چگونه است باد از هر جهتی که می وزد عطر تو را با خود دارد ؟ ... تو نرفته ای می دانم ... از جایی در همین نزدیکی مرا نگاه می کنی ... فقط من نمی بینمت آقا جونم ، عزیزتر از جانم... هر کاری می کنم رفتنت رو باور ندارم ... دوستای عزیزم باید زودتر از اینا می اومدم ازتون تشکر کنم.  از همه ی دوستان خوب و مهربونم  از همشهریهای عزیزم که توی این مدت با من همدردی کردن ، باهام صحبت کردن ، بهم تسلیت گفتن تشکر می کنم . بخصوص سیما جون مامان ریحان ، مامان رومینا که ایشون به من احترام گذاشتن و تولد دو سالگی دختر گلش رو امسال نگرفت و مریم طلا دختر عزیزم که با سن کمش منو دلداری داد...
7 مهر 1392

بدون عنوان

امشب بعد از تقریبا" دو ماه وایمکسمون رو آوردیم خونه . آخه توی این مدتی که خونه آقا جون بودیم من وایمکسم رو برده بودم اونجا . چون اینترنت خونه آقا جون اینا اشتراکشون تموم شده بود از وایمکس من استفاده می کردن . این دو هفته ای که ما بر گشتیم خونمون چون خاله راحیل کارای دانشگاهش رو انجام می داد وایمکسمون هم همون جا گذاشته بودم. امشب خاله راحیل رفت اصفهان چون کلاساش شروع شده بود و ما هم وایمکسمون رو آوردیم خونه. دیروز هم فاطمه رو که رسوندم مدرسه اومدم خونه کمی کارام رو انجام دادم و رفتم سازمان تبلیغات دنبال کار برادرم . آقا جون خدا بیامرزم بانی مسجد بود و رئیس هیئت مذهبی مسجد. بعد از فوتش برادرم به جای اون شد بانی مسجد و قرار شد که ...
3 مهر 1392

بدون عنوان

امروز صبح منو فاطمه خواب موندیم و فاطمه نتونست بره مدرسه. ساعت 9:30 دقیقه بود که فاطمه منو صدا زد و گفت مامان مگه نمی خوای بریم مدرسه . یک مرتبه از خواب بلند شدم و ساعت رو که نگاه کردم گفت ای وای مامانی خوابمون برده . خلاصه امروز فاطمه  اولین غیبت مدرسه اش رو خورد. اونم به خاطر خواب موندن مامانش. ...
3 مهر 1392

روز اول مدرسه

امروز روز اول مهر بود . دیشب به فاطمه گفتم باید زود بخوابی تا صبح زود بیدار بشی چون فردا می خوای بری مدرسه . زود خوابیدن فاطمه ساعت دوازده و نیم بود. صبح ساعت هفت و نیم صداش زدم بهش گفتم بلند شو باید بری مدرسه . اونم زودی بلند شد و رفت دست و صورتش رو شست و لباساش رو عوض کردم . ساعت هشت و ربع بود که از خونه بیرون اومدیم. و رفتیم مهد فرشته ها که پارسال می بردمش . امسال هم پیش دبستانی همون جا ثبت نامش کردم. تو راه که می رفتیم گفتم آقا جون مدرسه رفتن یاس رو دیدی ولی مدرسه رفتن فاطمه رو ندیدی . فاطمه بهم گفت نه مامان روح آقاجون منو می بینه . من از تعجب چشمام داشت از حدقه بیرون می زد. گفتم آره مامان روح آقاجون تو رو می بینه. خو...
1 مهر 1392

هفته ای که گذشت

  میلاد هشتمین اختر تابناک امامت و ولایت علی بن الموسی الرضا علیه السلام را به تمام شیعیان تبریک می گم. این ترم هم به سلامتی کلاس زبانت تموم شد . ولی دو ترمه که درسات خوب یاد نمی گیری چون من اصلا" باهات کار نکردم . نمره این ترمت هم A شد ولی معلمت گفت حروف رو تشخیص نمی دی . حروف M . L. F  بهت نشون دادن اونا رو بلدی بنویسی ولی اگه بهت بگم بنویس M می نویسی F. حالا باهات کار می کنم انشاالله یاد می گیری. باید کم کم خودت رو آماده کنی که بری پیش دبستانی . هنوز نرفتم مهد که چه چیزایی برات بگیرم فقط مدیر مهد رو دیدم بهش گفتم اول مهر که آوردمش کاراش  هم انجام می دم. ...
28 شهريور 1392

فاطمه عزیزم

دختر گلم ببخش مامان جون که نتونستم توی این مدت برات چیزی بنویسم. الان تقریبا" دو ماهه که ما خونه آقا جون هستیم . سه روز قبل از ماه رمضان که آقا جون حالش بد شد و تو بیمارستان بستری شد چون نگران بودم نمی تونستم تو خونه بمونم با هم اومدیم خونه آقا جون .تا اینکه بعد از 23روز آقا جون آسمونی شد و رفت پیش خدا. انشاالله از اول مهر که رفتی پیش دبستانی روزانه خاطراتت رو برات می نویسم. فعلا" هیچ چیزی به ذهنم نمی رسه برات بنویسم تا حالم بهتر بشه می آم و همه چیز مثل اول برات می نویسم. ...
14 شهريور 1392

چهل روز بدون تو گذشت...

آقا جونم چهل روز بدون تو گذشت ولی چه سخت گذشت. انگار همین دیروز بود ...... آقا جونم هنوز باور نکرده ام که دیگه نیستی ، باور نمی کنم و نخواهم کرد ...... آقا جون خوب و مهربونم هیچ بارانی نمی تونه رد پای خاطراتت رو پاک کنه. الان چهل روزه که با خاطراتت زندگی می کنم. همه خاطرات خوب ........ روحت شاد عزیزتر از جانم ...
14 شهريور 1392

فاطمه و روپوش پیش دبستانی

هفته پیش فاطمه رو بردم تولیدی که براش روپوش درست کنن. چند روز پیش رفتم و روپوشش رو از تولیدی گرفتم. اول که می گفتم من این لباس رو نمی خوام رنگش زشته . من می خوام لباسم مثل لباس یاس(دختر خاله اش) باشه . رنگ لباس اونا یاسیه. وقتی اومدیم خونه خاله هاش بهش گفتن فاطمه روپوشت رو بپوشش ببینیم چطوریه . با هزار سلام و صلوات راضی شد روپوشش رو بپوشه. بعد هم هر کاری می کردم لباسش رو بیرون نمی آورد . می گفت می خوام تنم باشه. خواهرم چند تا عکس ازش گرفت البته کیفیتش خیلی خوب نیست. ...
9 شهريور 1392

آقا جونم...

سکوت می کنم تا خدا سخن گوید رها می کنم تا خدا هدایت کند دست بر میدارم تا خدا دست بکار شود به او می سپارم تا آرام شوم...! روحت شاد ،آقای خوب و مهربونم بفرستید برای شادی روحش صلواتی ...
7 شهريور 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد