فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

نمایشگاه دهه فجر

سلام دوستای عزیزم ، یه مدتیه که بهتون سر نزدم . ببخشید ، چون از لحاظ روحی حال خوبی نداشتم. ولی سعی می کنم که بیشتر بیام بهتون سر بزنم. 21 بهمن رفتم مهد فاطمه ، نمایشگاه گذاشته بودن و گفته بودن که والدین بیان برای دیدن نمایشگاه. نمایشگاه کار دستی بچه ها بود و کارایی که توی این چهار ماه انجام داده بودن. سمت چپ نفر اول فاطمه خانم ـ روز آتشنشانی ...
27 بهمن 1392

نمایشگاه کتاب

دیروز جمعه بود . صبح به فاطمه قول دادم که عصر می برمش نمایشگاه کتاب تا براش کتاب بخرم. عصر من و فاطمه با خاله فرشته و امیر علی (نوه ی خاله صغری) رفتیم نمایشگاه کتاب. فاطمه اول رفت سراغ بازیهای فکری و با یه بسته کارت جدول ضرب اومد و گفت که این برام بخر . هر چی بهش گفتم جدول ضرب به درد تو نمی خوره قبول نکرد و گفت چون یاس داره منم باید بخرم. منم مجبور شدم براش گرفتم. بعد هم چند تا کتاب داستانی که نداشت رو براش خریدم. ...
28 دی 1392

شب یلدا

شب یلدا قدم آرام بردار کمی هم احترام ما نگهدار تو میبینی ربابم غصه دار است بنی هاشم هنوزم داغدار است صدای العطش در گوش مانده بدنها بی کفن هر گوشه مانده شب یلدا تو هم چله نشین باش سیه پوش غم سالار دین باش ...
15 دی 1392

انجام تکلیف مدرسه

روز جمعه صبح فاطمه جونم از خواب بیدار شد صبحونش رو خورد و رفت حموم . بعد که از حموم بیرون اومد نوبت نوشتن تکالیفش بود. هفته پیش هم چون مریض بود مدرسه نرفته بود و کمی تکالیفش زیاد بود . البته بیشتر تکالیفش رنگ آمیزی بود . ...
15 دی 1392

روز وفات حضرت محمد (ص)

امروز 28 صفر مصادف با وفات پیامبر اسلام (ص) است . امسال هم مثل هر سال مسجدمون مراسم داشت. صبح تابوت رو تحویل گل فروشی دادیم و بعد از ظهر برای مراسم رفتیم تحویل گرفتیم . امسال جای آقا جون واقعا" خالی بود. توی مراسم هر جا که نگاه می کردم جاش پیدا بود . درسته امسال خودش نبود ولی من حس می کردم آقا جونم بین سینه زنها هست مثل هر سال . اینم عکسایی که امروز از مراسم گرفتم. این عکس آقا جونم مربوط به پارساله               ...
15 دی 1392

افتادن دومین دندون شیری

روز جمعه 92/10/13  دومین دندون فاطمه افتاد . چند روزی می شد که دندونش لق لق شده بود و اذیتش می کرد . می گفت مامان یه چیزی به لبم می خوره وقتی نگاه کردم دیدم که دندونشه . گفتم بیا برو مثل دفعه قبل باهاش بازی کن تا بیافته. هر دفعه دستمال بر می داشت و تکونش می داد تا خون می اومد می ترسید و گریه می کرد می گفت : مامان این دفعه بیرون نمی آد. تا اینکه روز جمعه خونه آقا جون بودیم که شروع کردی گریه کردن و می گفتی بیا این دندون رو بکش . منم بهش می گفتم نمی تونم بیا تا مامان جون برات بکشتش . خانمی راضی نمی شد . وقتی به دندونش نگاه کردم دیدم به یه تیکه پوست وصله هر کاری کردم که بکشمش نتونستم. خلاصه بعد از تقریبا" یکساع...
15 دی 1392

سرویس مدرسه

سلام دوستان گلم ؛ ببخشید دیر به دیر می آم. آخرش بعد از سه ماه موفق شدم برای فاطمه سرویس بگیرم. اینم به خاطر خاله اش (مامان یاس) بود . اون بهش گفت خانم سرویسی که یاس باهاش می ره اینقدر خوشگله ؛ با بچه ها خیلی مهربونه ؛ باهاشون حرف می زنه ؛ براشون آهنگ می ذاره .................. بعد به فاطمه گفت می خوای بیاد سرویس تو هم بشه اونم قبول کرد . منم بهش گفتم من نمی تونم باهات بیام باید خودت تنها باهاش بری و اونم قبول کرد. از روز شنبه فاطمه با خاله نسرین می ره مدرسه و می آد. بهم می گه مامان خیلی خوبه من در حیاط سوار ماشین می شم می رم مدرسه بعد در مدرسه سوار ماشین می شم می آم در حیاط پیاده می شم . دیگه نمی خواد اینقد تا خیابون راه...
24 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد