تولد دوست فاطمه
گفته بودم می خوایم بریم تولد . ساعت 7 بود که آماده شدیم با فاطمه و پونه دختر عمه فاطمه که مهمونمون بود رفتیم تولد یکتا ویگانه . پونه ظهراومد خونمون ،مامانش گفت اگه عصر خواستین برین بیرون می گم باباش بیاد ببردش . گفتم بچه گناه داره ببینه ما می خوایم بریم تولد . منم به مامانش گفتم براش لباس بذار تا با خودم ببرمش تولد. تولد یکتا خیلی خوش گذشت .دعوتی هم زیادنداشت . خوب بود بچه ها تا تونستن برای خودشون بازی کردن و ما مامانها هم با هم صحبت می کردیم . تا چندتا عکس ازشون گرفتم دیوونه شدم .همه اش باید دنبالشون می دویدم تا بتونم چند تاشون رو کنار هم بذارم و ازشون عکس بگیرم . بعد از اونجا ساعت تقریبات"...