فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

تولد دوست فاطمه

گفته بودم می خوایم بریم تولد . ساعت 7 بود که آماده شدیم  با فاطمه و پونه دختر عمه فاطمه که مهمونمون بود رفتیم تولد یکتا ویگانه . پونه ظهراومد خونمون ،مامانش گفت اگه عصر خواستین برین بیرون می گم باباش بیاد ببردش . گفتم بچه گناه داره ببینه ما می خوایم بریم تولد . منم به مامانش گفتم براش لباس بذار تا با خودم ببرمش تولد. تولد یکتا خیلی خوش گذشت .دعوتی هم زیادنداشت . خوب بود بچه ها تا تونستن برای خودشون بازی کردن و ما مامانها هم با هم صحبت می کردیم . تا چندتا عکس ازشون گرفتم دیوونه شدم .همه اش باید دنبالشون می دویدم تا بتونم چند تاشون رو کنار هم بذارم و ازشون عکس بگیرم . بعد از اونجا ساعت تقریبات"...
14 مهر 1391

حالا یه اتفاق خوب

امشب دو جا تولد دعوت هستیم . یکی تولد یکتا ویگانه که خواهرهستن. یکتا دوست کلاس زبان فاطمه است. یکی هم تولد امیر علی نوه ی خاله صغری همسایه مامان جون اینا. قراره ما هر دو تا تولد روبریم . برای یکتا یه بلوز و برای یگانه یه دونه پیراهن و برای امیر علی هم قطار اسباب بازی خریدیم. امشب که رفتیم تولد فردا براتون عکساش رو می ذارم. ...
14 مهر 1391

مهد کودک جدید

منم ماجرایی دارم با مهد کودک رفتن فاطمه . روز چهار شنبه زنگ زدم به مسئول مهد کودک فرشته ها و قرار شد مدارک رو ببرم و فاطمه رو ثبت نام کنه. پنج شنبه صبح با فاطمه رفتیم برای ثبت نام . مدارک رو تحویل دادم و گفتم گواهی سلامت از پزشکش وآزمایش انگل رو انجام ندادم هر وقت آماده شد براتون می آرم و خانم مدیر هم قبول کردن. امروز صبح ساعت  8 فاطمه رو از خواب بیدار کردم و ساعت 8:30 دقیقه به  مهد کودک رفتیم . وقتی واردشدیم ما رو به طرف کلاس آمادگی راهنمایی کردن. فاطمه وقتی رفت تو کلاس ، صبا رو که دید خوشحال شد و رفت پیش صبا نشست . منم از کلاس اومدم بیرون . تقریبا" یه نیم ساعتی مامان بچه ها  اونجا بودن ک...
8 مهر 1391

مولودی امام رضا (ع)

امشب رفتیم مولودی امام رضا (ع). حدیث دختر عموی فاطمه نذر کرده بود که اگه یه کار پیدا کنه و بره سر کار روز تولد امام رضا (ع) مولودی بگیره. الان یه چند ماهی می شه که تو دفتر بیمه کار می کنه. امشب هم نذرش رو ادا کرد. جاتون خالی خیلی خوش گذشت.   بعضی وقتا لج میکنه و نمی ذاره عکسش بگیرم حالا هم از اون بعضی روزا بود به زور نگهش داشتم تا تونستم دوتا عکس ازش بگیرم. نگاه چه اخمی کرده خانم دو تا بستنی برداشت یکی با طعم توت فرنگی و یکی با طعم کاکائو از هر کدوم چند قاشق خورد و بقیه اش رو گذاشت منم گفتم حیفه بستنی ها رو بریزن دور پس در نتیجه خودم نوش جان کردم ...
7 مهر 1391

خواب فاطمه جون

توی اتاق فاطمه پشت کامپیوتر نشسته بودم دیدم صدای فاطمه نمی آد . وقتی ساکته یادر حال کار خرابی کردنه یا اینکه خوابش برده . رفتم توی سالن دیدم  شیشه شیرش توی دهنشه روی مبل خوابش برده اونم چه طوری؟ خودتون بیاین ببینین. عکس ها از زاویه های مختلف خیلی هنرمندانه گرفته شده ...
6 مهر 1391

گرفتن شهریه

آخرش امروز موفق شدم شهریه فاطمه رو پس بگیرم. دیروز تلفنی با مسئول اونجا صحبت کردم و قبول نمی کرد ، خلاصه با کلی صحبت کردن در آخر با بی احترامی کامل گفت آخر ماه بیا و پولت رو بگیر و تلفن روقطع کرد . من به خاطر این کارش تا شب حالم بد بود . دیشب با دوستم صحبت کردم واین پیشنهاد رو داد که شهریه آبان ماه پسرش رو پرداخت نمی کنه و پولش رو به من می ده . امروزکه باخانمه صحبت کرده بود اونم نمیدونم چطور بوده که قبول کرده . بابت دوساعتی که فاطمه رو برده بودم 15000تومن کم کرد  و 85000تومن رو برگردوند. من نمیخوام حق کسی توی گردنم باشه این 15تومن هم حلالش باشه. حالا من تونستم پولم رو پس بگیرم ولی اون هفت نفردیگه که...
4 مهر 1391

نرفتن فاطمه به مهد

دیشب فاطمه  گفت : مامان من فردا نمی روم خانه ی بازی گفتم : چرا گفت: آخه خانمه نمی ذاره که تو هم بمونی . بعد گفت مامان تو رو به جان محمد منو ببر اونجایی که صبا(دختر پسرخاله باباشه) ثبت نام کرده . بهش گفتم اول بگو ببینم محمد کیه که می گی به جان محمد . پیش خودم فکر کردم با دائیشه ، آخه من بعضی وقتا میگم به جان محمدمون (برادرم) قسم. دیدم بهم گفت خوب همون که امامه دیگه .منظور فاطمه حضرت محمد(ص) بود. میگن هر چیزی بگی بچه زود یاد می گیره .حالا فاطمه است دیگه . شنیده  که قسم می خورن اونم یادگرفته. گفتم خوب من فردا می رم ببینم مهدکودکه جا داره یا نه . صبح ازخواب بیدارش کردم و بردمش پیش زن عموش...
2 مهر 1391

رفتیم مهد کودک

امروز ساعت8 صبح فاطمه رو از خواب بیدار کردم . اول هرکاری می کردم بیدار نمی شد می گفت مامان من خوابم می آد. بهش گفتم میخوایم بریم خانه ی بازی ، گفت باشه حالا بلند می شم..خلا صه با هر مکافاتی بود ازخواب بیدار شد . رفت دست و صورتش رو شست .بعد لباساشم عوض کردم خانم مرتب شد که بره مهد. ساعت  9بود که رسیدیم خانه ی بازی . وقتی رفتیم داخل  چون رسول نیومده بود گفت مامان من نمی رم توکلاس .بهش گفتم رسول شیرازه هر وقت اومد بامامانش می آد . خوشبختانه یکی از دوستاش که با مامانش توی ماه رمضان می اومد مسجد اونجا بود . رفت تو کلاس بعد اومد گفت مامان ساجده اینجاست . گفتم من برم خونه بعدبیام دنبالت گفت نه باید همین جابمونی .منم...
1 مهر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد