اولین باران پاییزی
مثل هر روز منو فاطمه پیاده تا خونه آقا جون اینا رفتیم. تو راه که داشتیم می رفتیم احساس میکردم هوا یک مرتبه روشن میشه . نگاه کرد م گفتم هوا که صاف بود کی ابری شد . تا اینکه رسیدیم خونه آقا جون اینا. خواهرم در رو که باز کرد بهش گفتم هوا ابریه گفت آره مگه برق تو آسمون رو ندیدی . گفتم چرا حالا متوجه شدم پس این نوری که می دیدم برق بوده آخه فقط آسمون برق می زد صدای رعد نمی اومد. رفتیم داخل که یک مرتبه باد شدیدی همراه با خاک اومد ، هوا سرخ شد و رعد و برق شدید . اونقدر صدای رعد وحشتناک بود که گفتیم باید نماز آیات بخونیم. خواهرم گفت نکنه می خواد سونامی بیاد. بعد گفتیم نه الان فصل باد لیمره حتما" این طوفان باد لیمره. ...
نویسنده :
fateme
23:10