فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 12 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

گربه پشمالو

در مورد گربه قبلا" بهتون گفته بودم که صدف (دختر برادر زن عمو ــ چقدر طولانی شد )قرار بود گربه بخره . موقع انتخاب گربه فاطمه هم باهاشون رفته بود . فاطمه خانم هم پیله کرده بود که منم گربه می خوام.از ما انکار و از فاطمه اصرار. امشب گربه اومده بود خونه ی عمو کریم مهمونی . ما هم رفتیم برای دیدن گربه . فاطمه رفت و کنار گربه نشست . من طوری نگاهش کردم که یعنی بهش دست نزن . ولی فاطمه بی توجه به نگاه من اونو گذاشت رو پاهاش و نازش می کشید.منم........ اون گربه کثیفه ، نجسه ......... زن برادر زن عموش وقتی منو دید گفت نگران نباش همین حالا از دامپزشکی آوردیمش . خلاصه من که زورم به فاطمه نرسید ، دیدم داره باهاش بازی ...
18 ارديبهشت 1392

بدون عنوان

گل قشنگم عاشق هندونه است.وقتی بهش می گم برات هندونه بیارم زودی جوابم رو می دی و می گی با پوستش بیار. چند بار ازم پرسیدی مامان این هندونه است یا هندوانه . بهش می گم چرا اینو می پرسی . می گه آخه یاسی می گه هندوانه ولی تو به من می گی هندونه بهش می گم دخترم اصلش هندوانه است ولی توی صحبت کردن عامیانه بهش می گیم هندونه . حالا تو هر چی دوست داری بگو. امان از دست شما با این سئوالاتتون. فاطمه دوست داره این جوری هندونه بخوره.   اگه گفتید اون قاشقه برای چیه؟   ...
18 ارديبهشت 1392

تشکر

امروز برای تشکر از مدید مهد کودک و خانم مربی خاله سحر با فاطمه رفتیم مهد. براشون یه هدیه کوچیک گرفته بودم که امیدوارم خوششون اومده باشه . خانم حسینی زاده مربی فاطمه وسایلش رو بهمون تحویل داد . چون فاطمه از بعد از تعطیلات عید مهد نرفته بود از بچه ها عقب افتاده بود که قرار شد تو خونه کارایی که انجام نداده رو باهاش کار کنم. اگه خدا بخواد برای پیش دبستانیش هم توی همین مهد اسمش رو نوشتم . قرار شد شهریور ماه برای انجام یه سری کارای ثبت نام به مهد بیام. با تشکر فراوان از خانم تنگسیری مدیر مهد و خانم حسینی مربی عزیز که برای فاطمه جون خیلی زحمت کشیدن. خاله سحر با فاطمه مبین ، سورن ، خاله سحر ، فاطمه ، صبا ، فاطمه ، پانیذ ، هستی ،...
14 ارديبهشت 1392

آلوچه

یه چند روزی بود که فاطمه بهم می گفت مامان برام آلوچه بخر . هر دفعه به یه دلیلی می گفتم روز دیگه برات می خرم .بهش می گفتم مغازه تعطیله ، آلوچه تموم کرده ، امروز آلوچه هاش کثیفه ........ از بد شانسی یا خوش شانسی فاطمه خانم هر روز هم که می خوایم بریم خونه آقاجون از کنار همون مغازه رد می شیم. دیروز مغازه باز بود و منو مجبور کرد که بریم آلوچه بخریم . بعد از اینکه آلوچه خریدیم گفت مامان دستت درد نکنه بریم خونه با هم بخوریم. گفتم نباید زیاد بخوری چون دلت درد می گیره . گفت باشه مامان . ولی مامان می دونی آلوچه چقدر خاصیت داره . با تعجب نگاهش کردم گفتم چی داره اونم گفت خاصیت . خندم گرفت بهش گفتم چه خاصیتی داره اونم گفت برای رشد مو خیلی خوبه ....
6 ارديبهشت 1392

گربه

یه منچ براش خریدم همه اش می گه بیا بازی کنیم ، بازی کردنش هم همه اش جر زدنه . می آد تاس رو بر می داره شش رو تودستش می گیره می ذارتش رو زمین می گه مامان دیدی من شش آوردم. خلاصه تا آخر بازی همین طوره . بعدش نوبت مار و پله است . خانمی از پله میره بالا ولی از تو دهن مار نمی آد پایین . منم که از خدامه زود بازی تموم بشه می گم اشکال نداره. تو بازی همه اش شش می آره . داشتیم مار پله بازی می کردیم باید دو می آورد که برنده بشه . هی تاس می انداخت دو نمی آورد گفت پس چرا دو نمی افته منم گفتم از روش خودت اسفاده کن. صبح با هم رفتیم خونه عموش طبقه پایین. به پسر عموش گفت رضا بیا با هم منچ بازی کنیم . شروع کردن به بازی که حد...
30 فروردين 1392

بدون عنوان

گل خانم لباس خالش پوشیده اینم لباسی که خاله جان از کربلا برای مامان آورده و فاطمه جونم که عاشق لباسای مامانه از هر لباسی که خوشش می آد می گه مامان اینو بده به من . تا حالا چند تا از لباسام رو براش قایم کردم وقتی بزرگ شد بهش بدم . می گن دختر هووی مامانشه راست گفتن. ...
23 فروردين 1392

یک روز خوب

روز 12 فروردین صبح رفتیم خونه آقا جون ؛ ناهار اونجا بودیم . بعد از ظهر رفتیم دلوار ؛ یکی از روستا های استان بوشهر و زادگاه رئیس علی دلواری . اول رفتیم موزه رئیس علی دلواری من چون فاطمه خواب بود نتونستم پیاده بشم و توی ماشین موندم .بعد هم رفتیم ساحل دلوار . روی هم رفته روز خوبی بود . وقتی بر گشتیم عمه زری گفت بریم خونه عمه اینا و ما همگی رفتیم اونجا . عمه برای شام ماکارونی درست کرد . تا ساعت حدودا" یک شب اونجا بودیم . خیلی خوش گذشت . خونه آقا جون دلوار (چند تا غرفه اونجا بود که یه دوری هم اونجا زدیم) رومینا جون هم که باید به زور نگهش بداریم تا بتونیم یه عکس ازش بگیریم   غروب ساحل...
15 فروردين 1392

سیزده بدر

امسال سیزده بدر دعوت عمه سهیلا بودیم . غذا برامون مرغ شکم پر با برنج درست کرده بود . برای سیزده رفتیم بندرگاه ، بندرگاه کنار نیروگاه اتمی بوشهره ، ما رفتیم توی نخلستان نشستیم و بعد از ظهر هم رفتیم کنار دریا . فاطمه کلی برای خودش بازی کرد . عصر هم که رفتیم کنار دریا با هم رفتیم توی آب ، همه اش بهم می گفت مامان اینجا کوسه نمی آد ، می گفتم نه . کوسه وسط دریا ست . جلوتر که رفتیم دوباره گفت نکنه کوسه بیاد ما رو بخوره . گفتم نترس اینجا کوسه نیست . کلی هم توی آب بازی کرد یه ستاره دریایی با یه خرچنگ کوچولو پیدا کرد .   خانما دوتایی سرشون رو از پنجره آوردن بیرون تا پاره شد می خواست باد بادک هوا ک...
15 فروردين 1392

جشن تولد 5 سالگی

روز پنجشنبه 8 فروردین 92(با 8 روز تاخیر تولد گرفتیم) کارت دعوت فلش راهنما  خوش آمد گویی کیک تولد (مثلا" این شکل کیتی ) اولین مهمونای فاطمه میز پذیرایی دوستای فاطمه بچه ها می پریدن برای برف شادی میز شام هدیه دوستان هدیه مامان و بابا دستبند و آهو هدیه عمه زری ...
10 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد