فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 13 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

مهمونی

دیروز ما خونه خاله سیما مامان ریحان عسلی دعوت بودیم (البته خونه ی خواهرش). ساعت شش و نیم بود که با فاطمه رفتیم شیرینی فروشی . شیرینی خریدیم و منتظر مامان رومینا شدیم تا بیاد دنبالمون . دیروز با یه دوست وبلاگی دیگه آمنه جون مامان سارا و دو تا از خاله های سارا آشنا شدیم. سیما جون و خواهرش زحمت کشیده و تدارک شام  دیده بودن. از همین جا مجددا" ازشون تشکر می کنم بابت همه ی زحمتاشون. بچه ها هم طبق معمول با هم بازی می کردن ولی ازبین فکر کنم سی چهل تا عکسی که گرفتم فقط چند تای اونا درست در اومد . قرار دیدار با بقیه دوستای وبلاگی رو گذاشتیم . مکانش پارک بانوان خیابان امام رضا(ع) ولی زمانش رو مشخص نکردیم. انشاالله...
23 خرداد 1392

سرگرمی وبلاگی

بزرگترین ترس از زندیگیت؟ جدایی از خانواده اگر 24 ساعت نامرئی میشدی چی کار میکردی؟ می رفتم خونه خدا اگر غول چراغ جادو توانایی براورده کردن یک آرزو بین 5 الی 12 حرف رو داشته باشه آن ارزو چیست؟ سلامتی دخترم از میان اسب سگ پلنگ گربه و عقاب کدام یک را دوست داری؟  اسب کارتون مورد علاقه کودکیت ؟ لولک و بولک ، گوریل انگوری ، بابا لنگ دراز در پختن چه غذایی تبحر نداری؟ قورمه سبزی اولین واکنشت موقع اعصبانیت؟ فریاد با مرغ دریا اورانیوم و خسته یک جمله بساز؟ خسته کنار دریا بودم که مرغ با اورانیوم درسته شده دیدم. دو بیت شعری که خیلی دوسش داری؟ به سراغ من اگر می آیی ...
16 خرداد 1392

رفتیم رستوران

دیشب با مامان ریحان عسلی و مامان رومینا و یاس و فاطمه رفتیم رستوران زیتون. ساعت یک ربع به نه رسیدیم و مامان ریحان زودتر از ما اومده بود . توی پاساژ یه دوری زدیم تا مامان رومینا برسه . رفتیم توی رستوران و شام سفارش دادیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت ولی فاطمه با یاس خیلی اذیت کردن . چکارشون می شه کرد بچه هستن دیگه . فاطمه خیلی دوست داره وقتی شام می ریم بیرون بره پشت میز بشینه و شامش رو بخوره . بر عکس بابا جونش که همیشه شام رو که می خره می گه بابا بریم خونه راحت می شینیم شاممون رو می خوریم .   به زور کنار هم ایستادن تا ازشون عکس بگیرم . ریحان که اصلا" نمی اومد اون دو تا هم همه اش در حال جر و بحث بودن ...
14 خرداد 1392

دیدار دوست وبلاگی

دیروز برای اولین بار سیما جون مامان ریحان عسلی رو از نزدیک ملاقات کردم. قبلا" تلفنی باهاش صحبت کرده بودم ولی چون ایشون ساکن تبریز هستن متاسفانه نتونسته بودم که از نزدیک ببینمش. مامان رومینا زحمت کشیده بودن و من و مامان ریحان رو دعوت کردن خونشون . اول قرار گذاشتیم بریم خانه بازی باد بادک ، که هم بچه ها با هم بازی کنن و هم ما همدیگه رو ببینیم .ولی بعد مامان رومینا تصمیم گرفت که ما بریم خونه اونا . شب خیلی خوبی بود . کلی ا هم صحبت کردیم و خندیدیم . مخصوصا" آخرش که می خواستیم بیایم خونه گفتیم یه عکس سه نفره با بچه ها داشته باشیم .چون کسی نبود ازمون عکس بگیره دوربین رو تنظیم می کردیم که ازمون عکس بگیره ولی از بس مامان ...
5 خرداد 1392

تولد امام جواد(ع)

  دقیقا" غروب سال86بود که خواهرم یه خبر خوبی بهم داد که توی زندگیم بهترین خبری بود که شنیدم و تا زنده ام یادم نمی ره. بعد از ظهر بود که خواهرم از من خون گرفت و برد آزمایشگاه برای انجام تست بارداری. داشتن اذان مغرب می گفتن که خواهرم خبر مثبت شدن جواب آزمایش رو تلفنی به من داد. من بعد از هفت سال انتظار در چنین روزی (البته سال قمری) صاحب فرزند شدم . خدایا همین طور که منو در این روز خوشحال کردی همه ی اونایی که انتظار چنین روزی رو می کشن خوشحال و شاد کن. یا امام رضا(ع) تو را به جوادت قسم هر کسی که طالب فرزنده به اون فرزند سالم و صالحی عطا کن. یا امام جواد(ع) همین طور که حاجت منو برآورده کردی و من صاحب ف...
31 ارديبهشت 1392

شروع ترم جدید زبان

این سومین باری که می نویسم و مطالب یک مرتبه می پرن. بعد از یک هفته استراحت ، کلاس زبانت شروع شد. شروع کلاس از ساعت ده دقیقه به هفت تا ده دقیقه به هشته. من و فاطمه دیروز ساعت 6 از خونه زدیم بیرون . هوا نسبتا" خوب بود . وقتی رسیدیم میدون امام هنوز تا شروع کلاس وقت داشتیم. به فاطمه گفتم بیا بریم توی فلکه ازت عکس بگیرم. اول خانمی کمی بازی کرد و به قول خودش ورزش کرد. منم چند تا عکس ازش گرفتم. گلی آفتاب چشماش رو اذیت می کرد       ...
30 ارديبهشت 1392

تولد ملودی جون

پنجشنبه  تولد 92/2/26ملودی جون دوست وبلاگیمون بود. . مامانش لطف کردن و مارو هم دعوت کردن. من با فاطمه تصمیم گرفتیم که بریم تولد. دیدن ملودی و مامانش برای اولین بار برام خیلی جالب بود. من عکس ملودی با مامانش رو توی وبلاگ دیده بودم. وقتی ملودی رو دیدم خیلی کوچولو موچولو بود . عکساش که توی وبلاگ دیده بودم خیلی بزرگتر نشون می داد. ولی از نظر قیافه کاملا" شبیه عکسش بود. ماشاالله خیلی نازی ملودی جون. خانمی نمی ذاشت ازش عکس بگیرم. همه اش در حال بازی کردن. چند تا عکس با فاطمه ازش گرفتم که براتون می ذارمش. توی تولد یه دوست وبلاگی جدید هم پیدا کردم حدیثه جون مامان پارسا و طاها جون. این دوستمون تازه به جمع و...
29 ارديبهشت 1392

کاردستی

امروز منو فاطمه رفتیم نوشت افزاری که کاغذ کادو بخریم تا هدیه ای که برای ملودی خریده بودیم رو کادو کنیم. طبق معمول فاطمه خانم توی هر مغازه ای که رفت دست خالی بیرون نمی آد دیدم سه تا مقوا ی کوچیک برداشته ، بهش گفتم اینا رو برای چی می خوای گفت می خوام کاردستی درست کنم . منم که نمی تونستم بگم نه ، اگه می گفتم نه خودتون تصور کنید که چی می شد. بلاخره ما مقوا رو خریدیم. وقتی اومدیم خونه فاطمه گفت مامان قیچی با چسب بهم بده تا کاردستیم رو درست کنم. منم با خانم همسایه که اومده بود خونمون گرم صحبت شدیم. فکر کنم یه نیم ساعتی گذشته بود که خانم اومد و گفت مامان ، خاله لیلا چشماتون رو ببندید .ما هم چشمامون رو بستیم و فاطمه...
26 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد