فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

بدون عنوان

توی این دو سه روزه جدول فاطمه مهر نخورده چون اصلا" کار خوب انجام نداده بود . دیشب قبل از اینکه بخوابیم اومد و گفت مامان من اتاقم رو مرتب کردم و همه چی سر جاش گذاشتم . به نظرت فرشته امشب توی جدولم مهر می زنه . منم بهش گفتم نمی دونم اگه اتاقت مرتب و تمیز باشه آره حتما" می آد و مهر می زنه . صبح که از خواب بیدار شد صدام زد وگفت مامان چرا فرشته برام مهر نزده منم که یادم رفته بود براش مهر بزنم گفتم حتما" یادش رفته یا هنوز نیومده . بعد اومدم طرف اتاقش وبلند گفتم فرشته ی مهربون فاطمه دختر خوبی بوده چرا براش مهر نزدی ؟ وبه فاطمه گفتم حالا فرشته جون صدامو شنیده و...
5 شهريور 1391

خواب فاطمه جون

خیلی وقت بود از خوابیدنت عکس نگرفته بودم چند روز پیش حمومت دادم گفتی شیر می خوام .شیربهت دادم و داشتی سی دی نگاه می کردی دیدم صدات نمی آد اومدم دیدم خوابت برده .وازت عکس گرفتم به کلیپس زیر دستمالش توجه کنید . دیده تو دستمال کلیپس کوچیک می زنن خانمی این کلیپس رو تو دستمالش زده. بعض وقتا این مدلی خوابش می بره ...
31 مرداد 1391

ایده جدید

چند روز پیش رفتم به وب ثنا وثمین جون سری زدم . مامان ثنا جون یه روش تشویقی برای ثنا گذاشته بودکه خیلی برام جالب بود . ا یشون برای تشویق ثناجون برای اینکه خودش کاراشو انجام بده یه جدول کشیده بود و با انجام دادن هر کاری توی این جدول به عنوان تشویق یه شکلی کشیده بود تا اینکه این جدول کامل شده بود و ثناجون یه جایزه از مامانش گرفته بود . منم با اجازه مامان ثناجون از این ایده استفاده کردم تا فاطمه خودش کاراشو انجام بده . جایزه اش روخودش انتخاب کرده و قراره هر وقط جدولش پر ازمهر آفرین شد من اونو براش بخرم. بهش گفتم که هر وقت  صبح از خواب بیدار شدی و دیدی اطاقت مرتبه تو جدول نگاه  کن ببین فرشته جون برات مهر زده یا نه ؟  اگه ا...
31 مرداد 1391

بدون عنوان

        بدون شرح بچه ام رو مینا رو خیلی دوست داره ولی خیلی اذیتش می کنه . البته از نظر اون اذیت نیست می خواد باهاش بازی کنه ولی چه کنم که وقتی کسی چیزی بهش می گیه من ................ ...
14 مرداد 1391

مهد کودک

امروز ظهر بابا اومد دنبالمون که بیایم خونه گفت: بیا بریم گرده (یه نون محلیه) بخریم گفتم باشه بریم . قبلا" توی اون خیابونی که رفتیم برای گرده آدرس یه مهدکودک بهم داده بودن و خیلی ازش تعریف می کردن منم گفته بودم که برم اونجا رو ببینم اگه تمیز و خوب بود فاطمه رو ببرم اونجا. داشتم تو ماشین به باباش می گفتم یخورده یواش برو تا این مهد کودکه رو پیداکنم . بعد فاطمه گفت: برای چی می خوای، گفتم: بایدامسال بری مهد کودک اونم شروع کرد به گریه کردن من نمی خوام برم مهد کودک . بیا منو ببر اونجایی که با رسول رفتیم (خانه بازی منظورش بود) یادت میآد مامان کجا رو می گم گفتم: آره یادم می آد گفت: همون جا که یه موتور کوچیک دااااااااااشت ...
11 مرداد 1391

جلسه آخر زبان

امروز آخرین جلسه کلاس زبان فاطمه بود . من فکرکردم مثل ترم قبل امروز جشن شعر خوانی دارن ولی این طور نبود . کلاسشون که تموم شد به خانمشون گفتم اجازه بده ازشون عکس بگیرم اون همگفت بفرمائید . من با بقیه مامانارفتیم تو کلاس و ازشون عکس گرفتیم. ترم سوم فاطمه از 16 مرداد شروع می شه . بیا به ادامه مطلب......... پریناز، فاطمه ، آرتمیس آرتمیس ،فاطمه ، پریناز و یاس پریناز ، فاطمه ، یکتا ،خانم امیری نژاد ، یاس ، کیانا اینجاهم به جمعشون هستی اضافه شده ...
9 مرداد 1391

بدون عنوان

گلم عاشق شال و کیف و کفشه البته نه کفش خودش کفش من ، از هرشالی که خوشش بیاد می گه این مال منه مامان دیگه اینو نپوشیا، اگه بخوام بپوشم باید ازش اجازه بگیرم ، از بس توی این  کفش وصندلا خورده زمین اومدم قایمشون کردم که دیکه نپوشه فقط همین یه کفش سردست بود که خانم مرتب توی خونه پاشه، وقتی می ریم بازار کنار کفاشی که رد می شیم دست میزاره رو صندل پاشنه دار و می گه مامان بیا اینو برای خودت بخر قشنگها، بعد هم می خنده آخه من می دون برای چی می گه بخر.   قربون ژست گرفتنت برم ، خیلی اذیت می کنی، منم دعوات می کنم ولی باهمه ی اذیت کردنات بازم عاشقتم واینو بدون که همه ی زندگیم تویی. اینجا هم در ورودی مسجد ایستادی می خواستیم بریم ...
8 مرداد 1391

بدون عنوان

  دیشب بعد از اینکه نماز خوندم و افطار خوردیم وسریال خداحافظ بچه رو نگاه کردیم به فاطمه  گفتم پاشو تا بریم مسجد شروع کرد به گریه کردن و می گفت: مامان تو رو خدا نریم همین جا تو خونه قرآن بخون خلاصه از بس گریه کرد منم مجبور شدم بمونم خونه. حالا دلیلش که ازش می پرسم می گه من دوست ندارم شب بریم مسجد ؛ فقط صبح بریم کلاس قرآن . آخه اگه شب بریم بابا هم می آد من دوست ندارم بابام با ما بیاد. منم ازش قول گرفتم که امشب بابا نمی آد ولی باید بزاری تابریم قرآن اونم فعلا" قبول کرده . چکارکنم دوره ؛ دوره ی فرزند سالاریه دیگه. روز دوشنبه جلسه آخر این ترم کلاس زبانشه. ...
7 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد