فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

خانه بازي نيماني

يك هفته اي مي شه كه فاطمه به خانه بازي نمي رفت . فكركنم ازاونجاخسته شده بود ديشب همسايمون گفت: يه خانه بازي ديگه تازه باز شده گفتم :فاطمه مي آي بري اونجا اول گفت: نه ولي وقتي براش توضيح دادم يه جاي ديگه است گفت باشه ساعت 7بعد از ظهر با هم رفتيم خانه بازي نيماني اول خجالت مي كشيد بره بازي كنه ولي چند دقيقه اي كه گذشت دوستش رسول رو ديد آن وقت رفت و با رسول مشغول بازي شدن چند تا عكس هم ازش گرفتم البته باموبايله خيلي خوب نشده................. ...
21 خرداد 1391

بدون عنوان

روز چهار شنبه فاطمه به خاطر اينكه كسالت داشت به كلاس زبان نرفت امروز صبح وقتي از خواب بيدار شد بهش گفتم بايد بري كلاس زبان گفت من كه اون روز نرفتم تيچر چيزي نمي گه؛ گفتم :نه چون تو مريض بودي ساعت 10/45دقيقه بود كه از خونه زديم بيرون وقتي رسيديم كلاسشون تازه شروع شده بود مثل هر روز من نشستم تا كلاس خانمي تموم بشه . ساعت 12 با خنده از كلاس اومد بيرون و گفت مامان تيچر به من يه برگه رد (قرمز)داده گفتم: ببينم؛ اونو بهم نشون داد ديدم فرم ارزشيابي ميان ترمه ؛به قول خودش تيچرهمه رو Aعلامت زده بود.آفرين دخت گلم بعد گفت تيچر يه برگه ديگه هم بهمون داد كه توي اون يه داگ(سگ) و يه برد (...
13 خرداد 1391

بدون عنوان

امروز بعد از ظهر خاله رقيه (مامان رومينا) ما رو دعوت كردخونشون ولي به خاطر اينكه فاطمه كمي كسالت داشت نتونستيم بريم  خاله رقيه دوستاي وبلاگي رو دعوت كرده بود منم خيلي دوست داشتم كه از نزديك با دوستان آشنا بشم ولي متاسفانه نشد. ازهمين جا ازخاله رقيه خيلي معذرت مي خوام كه نتونستم بيام . ...
10 خرداد 1391

بدون عنوان

امروز فاطمه به خاطراينكه تب داشت به كلاس زبان نرفت . ا به هزار درد سر بهش استامينوفن دادم . گفتم اگه نخوري بايد برات شياف بزارم اونم شربت رو به شياف ترجيح داد يه ربع ساعتي گرفتارش بودم تا يه قاشق شربت خورد . حالاكمي خيالم راحته . من از تب بچه خيلي مي ترسم ديشب تا صبح بيدار بودم و دست بهش مي زدم كه تبش بالا نره حالا هم نشسته و داره كار با قيچي انجام مي ده . توي بازي در خانه يك روز در ميان يه شكلي رو قيچي مي كنن و چسب مي زنن دختر من كار يك ماهشو توي يك ساعت انجام داد حالا مجبورم برم دوباره براش  براي كلاسش كتاب بخرم . مراحل كار با قيچي   &...
10 خرداد 1391

آبله مرغون

ديشب كه از خونه آقا جون برگشتيم خونه  صدات گرفته بود . بابا گفت چرا صداي فاطمه گرفته گفتم حتما" آلرژيه ؛ آخه چند روز پيش هم همين طوري بودي ولي زود خوب شدي. يه نيم ساعت كه گذشت ديدم داري سرفه مي كني . اومدي گفتي مامان من گلو م درد مي كنه . آب بيني هم دارم . باباش گفت ديدي بچه سرما خورده مي گي آلرژيه .ديدم آره حق با بابا جونه . خلاصه صبح كه شد وقتي از خواب بيدار شد ديدم هنوز سرفه مي كنه و سرفه هاش هم خلط داره . از ساعت 11/30 دقيقه بود كه شروع كردم مطب دكتر زنگ زدن براي نوبت تا ساعت 12/15دقيقه بود كه منشي گوشي برداشت و بهمون نوبت داد. ساعت 1بود كه رفتيم دكتر .خانم دكتر معاينه اش كرد و گفت چيزي نيست يه سرما خوردگ...
9 خرداد 1391

كلاس هشتم زبان(يعني جلسه هشتم)

امروز ده دقيقه مونده بود كلاس تموم بشه پشت در ايستاده بودم كه صداي فاطمه مي اومد بلند مي گفت : yesب عدمي گفت : no بعد از اينكه ازكلاس اومد بيرون وداشتيم مي رفتيم خونه بهش گفتم: فاطمه چرا مي گفت يس و نو گفت : تيچر گفت من اسم هر چي گفتم بعد صداي اونو  درمي آرم اگه درست بود بگين يس و اگه اشتباه بود بگين نو ؛ تيچر اسم داگ مي آورد ولي صداي برد( bird) بيرون مي آورد خوب مامان اشتباهه بايد صداي داگ( dog) بده ما هم مي گفتيم no خلاصه بچم برام اينقدر قشنگ تعريف كرد. همون جا يه ماچ آبداريش كردم . وقتي يه رنگي بهشون نشون ميدن همون رنگ روكه مي بينه بهم مي گه . امروز رنگ زرد باهاشون كار كرده بود هر چي زرد تو خونه مي ديد مي گفت: مامان يلو...
8 خرداد 1391

بدون عنوان

ديروز بعد از ظهر رفتيم خونه دوست خاله جان (خاله مامان)كه از كربلا اومده بود . خونشون كناردريا بود منو خاله جان ومامان جون وخاله فرهت زودتر رسيديم و همون جا منتظر بقيه مونديم كه برسن و با هم بريم . ما هم از فرصت استفاده كرديم رفتيم كنار دريا و چند تا عكس گرفتيم . غروب زيباي شهر بوشهر اينجافاطمه داشت به خاله اش مي گفت : خاله نگاه كن چقدر كشتي ...
7 خرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد