فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

تغییر دکوراسیون اتاق فاطمه

دوستا ی خوبم  من میخوام دکور اتاق فاطمه رو عوض کنم. البته میخوام بعضی وسایلش رو باهم ست کنم . مثلا"روتختی ، تزئینات اتاقش ، قاب و............. حالا موندم از چه شخصیت کارتونی استفاده کنم . دوستای گلم شمابهم کمک کنید تا اون رو انتخاب کنم . شاید بشه یه نوع رای گیری .هر موردی که بیشتر گفته شد همون رو انتخاب میکنم . ممنونم دوستان عزیزم. 1 ــ سیندرلا 2 ــ کیتی 3 ــ دورا 4 ــ باب اسفنجی 5 ــ میکی موس 6 ــ پو 7ــ پت و مت 8 ـ گوسفند زبل 9 ــ توت فرنگی کوچولو   ...
18 مهر 1391

روز جهانی کودک

امروز به مناسبت روز جهانی کودک تو کلاس زبان به فاطمه و بقیه بچه ها یه دونه کارت دادن . ایده جالبی بود . اول اسم هر کس رو با حروف انگلیسی بزرگ نوشته و بقیه اسم با حروف کوچک نوشته بودن  . منم برای فاطمه و بقیه بچه های کلاس مهد کتاب نقاشی همراه باشعر خریدم که فردا بدم به مدیر مهد تا بهشون بده. کلاس فاطمه اینا 9 تا دختر و 13 تاپسرن . فردا بعد از ظهر جشن بادبادکاست. اگه تونستم فاطمه رو می برم .آخه مامانهای کلاس زبان قرار گذاشتن که فردا بچه ها رو ببرن. ...
16 مهر 1391

کارای مهد کودک

از روزی که فاطمه رفته مهد کودک امروز برام شعر خونده . هر روز که می رم دنبالش  از مهد تا سر خیابون پیاده می آیم  یه پل هوایی هم هست که فاطمه می گه باید از روی اون رد بشیم و بریم اون طرف خیابون ازش  می پرسم امروز چکار کردید. می گه نقاشی کشیدیم ،خمیر بازی کردیم ........ روزی که نقاشی کشیده بودن گفت مامان صبا اومد بستی کشید( آخه صبا عاشق بستنیه) ولی بستنیش چوب نداشت . گفتم حتما" بستی چوبی نبوده گفت نه مامان صبا خودش گفت این بستنی چوبیه . بعد من براش چوب گذاشتم . روزی که خمیر بازی داشتند فاطمه گفت من حلزون درست کردم . امروز هم برام شعر خوند . تفنگی دارم توش یه فشنگه وقتی که می زنم این جور صد...
16 مهر 1391

گرفتن شهریه

آخرش امروز موفق شدم شهریه فاطمه رو پس بگیرم. دیروز تلفنی با مسئول اونجا صحبت کردم و قبول نمی کرد ، خلاصه با کلی صحبت کردن در آخر با بی احترامی کامل گفت آخر ماه بیا و پولت رو بگیر و تلفن روقطع کرد . من به خاطر این کارش تا شب حالم بد بود . دیشب با دوستم صحبت کردم واین پیشنهاد رو داد که شهریه آبان ماه پسرش رو پرداخت نمی کنه و پولش رو به من می ده . امروزکه باخانمه صحبت کرده بود اونم نمیدونم چطور بوده که قبول کرده . بابت دوساعتی که فاطمه رو برده بودم 15000تومن کم کرد  و 85000تومن رو برگردوند. من نمیخوام حق کسی توی گردنم باشه این 15تومن هم حلالش باشه. حالا من تونستم پولم رو پس بگیرم ولی اون هفت نفردیگه که...
4 مهر 1391

نرفتن فاطمه به مهد

دیشب فاطمه  گفت : مامان من فردا نمی روم خانه ی بازی گفتم : چرا گفت: آخه خانمه نمی ذاره که تو هم بمونی . بعد گفت مامان تو رو به جان محمد منو ببر اونجایی که صبا(دختر پسرخاله باباشه) ثبت نام کرده . بهش گفتم اول بگو ببینم محمد کیه که می گی به جان محمد . پیش خودم فکر کردم با دائیشه ، آخه من بعضی وقتا میگم به جان محمدمون (برادرم) قسم. دیدم بهم گفت خوب همون که امامه دیگه .منظور فاطمه حضرت محمد(ص) بود. میگن هر چیزی بگی بچه زود یاد می گیره .حالا فاطمه است دیگه . شنیده  که قسم می خورن اونم یادگرفته. گفتم خوب من فردا می رم ببینم مهدکودکه جا داره یا نه . صبح ازخواب بیدارش کردم و بردمش پیش زن عموش...
2 مهر 1391

ثبت نام مهد کودک

آخرش موفق شدم برم و فاطمه رو موقتا"برای یکماه ثبت نام کنم . دیروز با هم رفتیم خانه ی بازی نیما نی و شهریه رو بهشون دادیم .مسئول اونجا گفت سی ام شهریور برید فروشگاه ماهور و کتاب هاش رو تحویل بگیرید. فاطمه جزء نو باوه های 2 بود . اونجا کمی بازی کرد و قرار شد اول مهر بریم مهد. ساعت شروع کلاسها 7:30 دقیقه صبح تا  2بعد از ظهره ، خانم مربی گفت که اگه نمی تونید صبح زود از خواب بیدارش کنیدو بیاریدش می تونید  ساعت 9 صبح اونو بیارید چون آموزشهای ما از ساعت 9 به بعد شروع می شه. البته فاطمه بامن شرط کرده که منم اونجا بشینم ومن بهش گفتم اگه خاله آذر(مامان رسول ) رسول رو آورد و اونجا نشست منم میشینم ولی اگه اون رفت منم باید...
21 شهريور 1391

عکس فاطمه

      بدون شرح ....... توی حیاط آقاجون           این صفحه از بوردا رو نشون می ده و می گه این لباس رو خاله فرشته برام درست کنه و منم کیف و کفش و تل و دستکشش رو براش بخرم ...
7 شهريور 1391

مهد کودک

قرار ه امثال فاطمه بره مهد کودک . ولی تا اسم مهد کودک می آد می زنه زیر گریه و میگه من نمی روم . قبلا" برده بودمش خانه ی بازی نیمانی از اونجا خوشش اومده بود البته خیلی وقته که اونجا نرفته . دیروز دوستم بهم زنگ زد وگفت برای مهدکودک فاطمه چکار کردی گفتم هنوز هیچ اقدامی نکردم . گفت خانه ی بازی نیمانی صبحها شده مهد کودک و بعد از ظهر هاخانه ی بازی . بهم گفت من رسول (پسرش ) رو ثبت نام کردم اگه دوست داری بیا فاطمه رو ثبت نام کن . منم به فاطمه گفتم رسول می ره خانه بازی تو هم می ری من ثبت نامت کنم گفت اگه برم اینجا دیگه مهد کودک منو نمی بری گفتم نه یا باید بری مهدکودک یا خانه بازی اونم گفت من می رم خانه بازی . قراره امروز برم ازش عکس بگیرم ب...
5 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد