فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 15 روز سن داره

بهار

خاطرات چیز هایی هستن که هیچ وقت نمیتوان آن ها را فراموش کرد چون در فراموش نشدنی ترین جای ذهن ما هستند

مراسم آخر صفر

مسجد غریب یکی از مساجد قدیم شهر می باشد که در یکی از چهار محله قدیم بوشهر(کوتی ، شنبدی ، دهدشتی و بهبهانی ) است . روز 27 صفر مراسمی برگزار می کنن که من دو ساله که به این مراسم می رم. دوسال پیش من یه مشکلی برام پیش اومد که در بیمارستان بستری شدم . یادمه اول ماه صفر بود . خیلی حالم بد بود و وقتی بستری شدم تا شب نفهمیدم چه اتفاقاتی افتاده . فقط می دیدم که همه ی خانواده ام بالای سرم هستن و چشماشون قرمز و هر چند ساعتی  یکبار ازم خون می گرفتن و می بردن برای آزمایش . اون موقع یکی از دوستام اومده بود بیمارستان پیشم و دیده بود که حالم خیلی بده منو نذر کرده بود که خوب بشم و منو به این مراسم ببره . بعد از پنج روز خدا منو دوباره...
22 دی 1391

ترم زمستان کلاس زبان

در مورد کلاس زبان فاطمه خیلی وقته براش یادداشتی نذاشتم . فاطمه ترم پاییز رو تموم کرد و دوره AC رو تموم کرد . AC پنج ترم بود . حالا ترم زمستون شروع شده و کلاسای PCEکه دوازه ترم میشه شروع کرده . این ترم  PCE1  رو شروع کرده . توی این ترم بهشون جمله های کوتاه یاد می دن. مثلا" من مسواک می زنم. اسم من فاطمه است. و........... جالب اینجاست که هر چیزی می شنوه همون رو می گه چون نوشتن بلد نیست و هر چی تیچرشون بهشون می گه اونا حفظ می کنن . امروز قبل از اینکه ببرمش کلاس داشتم باهاش کار می کردم و شعرهایی که یادشون داده بودن رو با هم می خوندیم. I CAN FIND THEM _ YAY آی دن فاین دم یهههههههههههه هر چی به...
20 دی 1391

سفره حضرت رقیه(ع) در مهد کودک

امروز توی مهد کودک سفره حضرت رقیه (ع) داشتن . دیروز مامان رفت و بسکویت کرمدار و بسکویت خرمایی با ژله و لواشک و برای دخترا کش مو و برای پسرا ماشین خرید . مدیر مهد هم نون و پنیر با حلوا و آجیل مشکل گشا براشون آماده کرده بود. با همدیگه نشستیم و چیزا رو بسته بندی کردیم . فاطمه جون هم کمک می کرد . بسته ها رو وقتی خواستم برم مهد دنبال فاطمه با خودم بردم و تحویل مدیر مهد دادم و گفتم اینم سهمیه فاطمه برای سفره. امروز که رفتم دنبالش از مهد بیارمش یه پسری از پیش دبستانیا که باباش اومده بود دنبالش داشت به باباش می گفت بابا ما امروز جشن حضرت رقیه داشتیم . باباش بهش گفت بابا جون جشن نه بگو سفره و همین جور داشت بهش می خندید .منم خندم گ...
20 دی 1391

عکس

قبلا" نوشته بودم که 17 آذر عمه بتی سفره حضرت رقیه (ع) داشت . چند تا عکس گرفته بودم که براتون می ذارم. سفره حضرت رقیه(ع) فاطمه و رومینا (عکسشون خوب نشد آخه رومینا نمی نشست) اینم رومینا جون توی حیاط ننه بزرگ فاطمه شال پونه رو پوشید اونم با هزار التماس از پونه جون که شالش رو بده فاطمه سرش کنه اینجا هم کنار دیده و ذوق کرده توی دستش گرفته و داره بهم نشون می ده(کنارـ ک رو با ضمه بخونید یه نوع میوه جنوبه) اینجا هم داشتی شعرهای مهد کودکت رو برام می خوندی ...
17 دی 1391

اتفاقات این چند روزه

سلام دوستای خوبم ؛ خیلی دلم براتون تنگ شده . الان اومدم خونه آقام اینا و از کامپیوتر اونا استفاده می کنم . یه خبر خوب قراره بابای فاطمه برام لپ تاپ بخره ؛ امروز اومد خونه و بهم گفت سفارش دادم تهران قراره فردا بفرسته . واااااااااااااای منو می گی از خوشحالی داشتم بال در می آوردم  دیگه از دست این کامپیوتر راحت شدم که هر روز خراب می شد. تو این مدت اتفاقایی افتاده که سر فرصت همه اش رو براتون تعریف می کنم. فقط همین براتون بگم که تو این دو هفته اخیر فاطمه مریض بود و من هر روز توی این دکتر و اون دکتر بودم . سه دوره آنتی بیوتیک خورد ولی خوب نشد . سه روزه داروهاش رو قطع کردم و دیگه بهش دارو نمی دم. بچه ام خیلی لاغر شده ...
17 دی 1391

تعزیه

امروز صبح با فاطمه رفتیم روضه خونه همسایه آقا جون اینا. ظهر هم نذری غذا دادن . منو فاطمه غذامون رو برداشتیم و رفتیم خونه آقا جون. نذری زرشک پلو با مرغ بود. برای آقا جون اینا هم شکر پلو (شیرین پلو) با قیمه بوشهری آورده بودن . ناهار اونجا موندیم چون بعد از ظهر می خواستم فاطمه رو ببرم تعزیه. ساعت 4 بود که با هم رفتیم تعزیه نگاه کنیم . از مسجد همراه با سینه زنها راه افتادیم تا به محل تعزیه رسیدیم . سه تا شتر آورده بودن که تا صدای طبل می شنیدن می خواستن فرار کنن به خاطر همین اونا رو گوشه خیابون نگه داشتن تا گروه طبل و موزیک رفتن و بعد اونا رو وارد زمین تعزیه کردن. آقا جون در نقش جابر بود وقتی وارد زمین تعزیه شد به فاطمه گفتم...
15 دی 1391

اربعین حسینی

اربعین سالار شهیدان ابا عبدالله الحسین (ع) و 72 تن از یاران باوفایش را به تمام شیعیان جهان تسلیت عرض می گویم. ...
14 دی 1391

نذری

دیروز که رفتم دنبال فاطمه از مهد بیارمش پشت در ورودی مهد یه برگه زده بودن که روز چهارشنبه همه ی بچه ها باید بیان مهد و غیبت نداشته باشن چون می خوان براشون نذری درست کنن. هفته پیش از مامانا پول برداشته بودن برای پختن نذری و گفته بودن که خانواده ها کمک کنن. امروز صبح که فاطمه رو صدا زدم گفتم پاشو تا ببرمت مهد آخه امروز نذری دارین و اونم تا اسم نذری رو شنید زود بیدار شد . وقتی رفتیم دیدم توی حیاط مهد خبری از آشپزی و غذا درست کردن نیست. گفتم حتما" جای دیگه می خوان درست کنن و بعد بین بچه ها قسمت کنن. ظهر که رفتم فاطمه رو بیارم دیدم هر بچه ای که بیرون می آد یه ظرف یکبار مصرف هم دستشه . منم رفتم و فاطمه رو صدا زدن دیدم گلم ظرف غذاش...
13 دی 1391

بافت لباس عروسک

دیشب رفتیم خونه آقا جون دیدی خاله فرشته داره برای عروسک یاس (دختر خاله اش) لباس می بافه اومدی و گفتی مامان تو هم برای عروسک من لباس می بافی گفتم به خاله فرشته بگو که میل بافتنی داره بهم بده و اونم ازش پرسید و یه میل بافتنی آورد . گفتم پس کاموا چی فاطمه رفت و با سبد کاموا اومد و گفت اینم کاموا . گفتم این مال خاله است باید ازش اجازه بگیری گفت خاله خودش گفت یکی شو بردار . منم گفتم پس یکی رو انتخاب کن . یکی انتخاب کردن همانا و پلاستیک پر کردن از کاموا همانا . خانم هر چی کاموا بود کرد تو پلاستیک و گفت اینا رو برداشتم . بیچاره خاله فرشته که دیگه نمی تونست ازش برداره و اجازه داد تا اونا رو با خودمون بیاریم خونه. ساعت 8 ...
13 دی 1391

شب یلدا

شب یلدا منو فاطمه خونه بودیم ؛ چون فاطمه مریض بود یک هفته ای می شد که از خونه بیرون نرفته بودیم. عمه فاطمه زنگ زد و گفت شب بریم خونشون . گفتم به خاطر فاطمه از خونه بیرون نمی رم و گفت من شام درست کردم باید بیای . خلاصه ما مجبور شدیم که بریم . به بابای فاطمه گفتم که بریم شیرینی فروشی شیرینی بخریم اول بریم خونه آقام اینا و بعد بریم خونه ننه بزرگ . یه نیم ساعتی خونه آقا جون نشستیم و بعدش رفتیم خونه ننه بزرگ. عمه های فاطمه هم اونجا بودن و فاطمه  هم شروع کرد با پونه بازی کردن و بهش گفتم ندو که عرق کنی چون تازه کمی حالت خوب شده و باهاش شرط کردم که اگه اذیت کنه می ریم خونه و اونم قبول کرد و دختر خوبی بود. روز شنبه هم رفتی مهد و او...
10 دی 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به بهار می باشد